پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 8 اردیبهشت 1396 2:51 PM
در سالهاي دور ، در شهر كوچكي ، درويشي زندگي ميكرد كه بسيار وارسته بود و تمام ذهن و فكرش كمك به مردم و رفع مشكلات و گرفتاريهاي آنان بود ،
او آنقدر بين مردم محبوب بود كه مردم تمام مسائل خود را با او درميان ميگذاشتن ،
يك شب درويش خواب بسيار عجيبي ديد ! :
او در خواب ديد كه يكي از فرشتگان مقرب خداوند به منزل او آمد ، بعد از سلام و احوالپرسي به درويش گفت : تو نزد خداوند و ما خيلي عزيز هستي ، خداوند قرار است سيل عظيمي را به اين شهر روانه سازد ، اما از آنجا كه تو نزد خداوند مرتبه ويژه اي داري ، لذا به تو اين بشارت را ميدهيم كه اول به مردمان شهر خبر بدي كه بتوانند پناه گاهي پيدا كنند ، و دوم اينكه خداوند با " امداد غيبي " خود ، حافظ جان تو خواهد بود ...
درويش از خواب بيدار شد ، و حال عجيبي داشت ، اول دو ركعت نماز شكر خواند و بعد از راز و نياز با خداوند ، به ميدان شهر رفت و اعلام كرد كه تمام مردم جمع شوند كه كار بسيار مهمي با آنان دارد ...
مردم هم تا فهميدند كه درويش با آنها كار مهمي دارد ، هر چه سريعتر همديگر را خبر كردن و بعد از مدتي اكثر مردمان شهر در ميدان جمع شدن و همه منتظر صحبتهاي درويش ...
درويش بعد از حمد و سپاس خداوند ، قضيه خواب عجيب خود را تعريف كرد ،
مردم شهر كه از اين خبر بهت زده شده بودن ، اول از همه خدا رو شكر كردن به خاطر وجود درويش در شهرشان ، و بعد بزرگهاي شهر تصميم گرفتن هر چه سريعتر به جايي ديگر نقل مكان كنند تا از گزند سيل در امان باشند ،
مردم سريع دست به كار شدن ، و اول از همه به نزد درويش رفتن تا او را با خود ببرند ، اما درويش مخالفت كردو گفت شماها به فكر خودتون باشيد و اصلا نگران من نباشيد ،
چند روزي گذشت و ديگر شهر تقريبا خالي شده بود ، كه آسمان ابري شد و باران شروع شد ، يك باران عجيب و غريب كه تا اون روز هيچكس نديده بود ، عده اي از جوانان شهر كه هنوز نرفته بودن ، خودشون رو به در خانه درويش رساندن و به او گفتن كه با آنها بيايد ، اما باز هم درويش مخالفت كرد !!
باران زود تبديل به سيل عظيمي شد كه همه جاي شهر رو فرا گرفت ،
درويش با آرامش خاصي در خانه خود نشسته بود و به عبادت مشغول بود ، و البته در ذهن خود آن پيغام فرشته خداوند را هم مرور ميكرد : " خداوند با امداد غيبي خود حافظ جان تو خواهد بود " ...
آب تا زير پنجره خانه درويش رسيده بود ، ناگهان صداي ضربه خوردن به شيشه پنجره را شنيد ، ديد چند تا از مردم شهر با قايق و به سختي خود را به زير پنجره خانه درويش رسانده بودن ، به او گفتن زودتر تا آب همه خانه ش رو فرا نگرفته به قايق آنها بيايد ، اما درويش باز هم مخالفت كرد و به آنها گفت به فكر خود باشند ،
آب كم كم به داخل خانه درويش نفوذ كرد ، درويش همچنان به عبادت مشغول بود ،
آب تا زير زانوهاي درويش رسيده بود ، از دور دست صداي مردم را ميشنيد كه نام او را فرياد ميزدن و از او ميخواستن كه از خونه بيرون بياد و آنها با طناب او را نجات دهند ، اما درويش اعتنايي نكرد ،
آب تا زير گردن درويش رسيده بود ، كم كم اب به بالاي دهان و بيني درويش رسيده بود و تنفس را براي درويش دشوار كرده بود ...
آب ، بيشتر و بيشتر شد ، درويش در آب غرق شد ...
درويش چشمانش را باز كرد ، همان فرشته اي كه با او صحبت كرده بود را ديد !
درويش برآشفت ! به فرشته گفت : واي بر من كه يك عمر عبادت كردم ، پس كو آن امداد غيبي كه ميگفتي ؟ پس كو آن مرحمت خداوند ؟؟؟
فرشته لبخندي زد و گفت : دوباره ماجرا را مرور كن ، خداوند چند بار توسط بنده هايش موقعيت نجات تو را فراهم كرد ؟؟؟
كمك آن جوانان كه با قايق به زير پنجره خانه ت آمدن را چرا رد كردي ؟
صداي آن مردمي كه ميگفتن از خانه بيرون بيا تا با طناب تو را نجات دهيم را شنيدي ، اما اعتنايي نكردي !
مردمي كه همان ابتدا ميخواستن تو را با خود ببرن ، اما توجهي نكردي !!
خداوند ديگه چگونه ميتوانست تو را نجات دهد ؟؟
تمام اينها " امداد غيبي " بودن كه تو توجهي نكردي !
" امداد غيبي " ، همين فرصتهايي هست كه در زندگي روزمره همه مون به وجود مياد ،
گاهي اوقات خودمون فرصتهايي رو كه داريم استفاده نميكنيم و انتظار داريم يه اتفاق ماورا طبيعي واسمون بيفته ....