0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:49 PM

در یک روز زمستانی ملانصرالدین و زنش هوس آش کردند. آش گرمی تهیه نمودند. زن ملا با عجله یک قاشق از آش خورد و چون خیلی داغ بود اشک چشمش روان شد. ملا سوال کرد: چرا گریه می کنی؟ زن خودش را کنترل کرد و به ملا گفت: به یاد مادرم افتادم؛ او مرا خیلی دوست داشت و اگر زنده بود در کنار من از این آش می خورد! 
ملا هیچ نگفت و شروع کرد به خوردن آش. اتفاقا یک قاشق آش داغ از وسط کاسه خورد و اشک از چشمش سرازیر شد. زن ملا با تمسخر، پوز خندی زد و گفت: ملا، تو چرا گریه می کنی؟! ملا گفت: من نیز به یاد مادرت افتادم و فکر کردم اگر مادرت تو را خیلی دوست داشت، چرا تو را همراه خودش نبرد.

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها