0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 8 اردیبهشت 1396  2:37 PM

زمین سردش بود ، زیرا ایمانش را ازدست داده بود. نه دانه ای از دلش سر در می آورد و نه پرنده ای روی شانه هایش آواز می خواند. قلبش از ناامیدی یخ زده بود و دستهایش درانجماد تردید مانده بود. خدا به زمین گفت : عزیزم! ایمان بیاور ، تا دوباره گرم شوی . اما زمین شک کرده بود. به آفتاب شک کرده بود .. به درخت شک کرده بود .. به پرنده شک کرده بود.
خداگفت : به یاد می آوری ایمان سال پیشت چگونه به پختگی رسید؟ تو داغ و پرشور بودی و تابستان شد و شور و شوقت به بار نشست و کم کم از آن شوق به بلوغ و از آن بلوغ به معرفت رسیدی .نام آن معرفت را پاییز گذاشتیم. اما من به تو گفتم که از پس هر معرفتی، معرفت دیگری ست. و پرسیدمت که آیا می خواهی تا ابد به این معرفت بسنده کنی ؟ تو اما بی قرار معرفتی دیگر بودی . و آنگاه به یادت آوردم که هر معرفت دیگر، درپی هزار رنج دیگراست . و تو برای معرفتی نو به ایمانی نو محتاجی. اما میان معرفت نو و ایمان نو فاصله ای تلخ و سرد است که نامش زمستان است. فاصله ای ست که در آن باید خلوت و تامل و تدبیر را به تجربه بنشینی. صبوری و سکوت وسنگینی را ...و تو پذیرفتی . اما حال وقت آن است که از زمستان خود به درآیی و دوباره ایمان بیاوری و آنچه را از زمستان آموختی درایمان تازه ات بکار بری. زیرا که ماندن دراین سکوت و سنگینی رسم ایمان نیست، ایمان شکفتگی و شور و شادمانی ست ..ایمان زندگی ست..و زمین ایمان آورد و جهان گرم شد ..زمین ایمان آورد و جهان سبز شد. زمین ایمان آورد و جهان به شور و شکفتگی و شادمانی رسید. نام ایمان تازه زمین بهار بود.

 #عرفان_نظرآهاری   

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها