پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 25 فروردین 1396 9:46 AM
#پدر
که دیگه ندارمش...
این بار با لرزشِ واژه ها در جمجمه ام، با قلمی رنگ باخته در لا به لای انگشتانم، با هزاران خاطره ی آوار شده بر دلم و با چیره شدن بر این بغضِ لعنتی؛
دلتنگی هایم را به رُخِ کاغذ می کشانم و...
می نویسم "پــدر"
دست به قلم شدن و از یک نعمتِ بزرگ نوشتن، سخت است...
و سخت تر از آن وقتی ست که از وجودِ پر برکتش نیز محروم باشی.
دلتنگی مجالت نمی دهد، ذهن و دلت یکپارچه می شود حرف،
حرفهایی ناگفته به وسعتِ این سرزمینِ تاریک،
اما وقتِ نوشتن، مبتلا میشوی به سکوت... سکوتی سرد و مبهم.
امروز، کودکی بالغ در جسمی بی قرارم، که نمی داند از کجا شروع کند.
از روزگارِ بی او بودن، از "بابا" گفتن هایی که در گلویم بغض شد و زبانم را فلج کرد، یا از شبی که بعد از رفتنش، دیگر رنگِ صبح را به خود ندید...
رنجور و خسته ام، همچون مرده ای متحرک،
دلم از تازیانه ی درد، زخمی ست،