0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 25 فروردین 1396  9:46 AM

‍ #پدر
که دیگه ندارمش...

این بار با لرزشِ واژه ها در جمجمه ام، با قلمی رنگ باخته در لا به لای انگشتانم، با هزاران خاطره ی آوار شده بر دلم و با چیره شدن بر این بغضِ لعنتی؛
دلتنگی هایم را به رُخِ کاغذ می کشانم و...
می نویسم "پــدر"
دست به قلم شدن و از یک نعمتِ بزرگ نوشتن، سخت است...
و سخت تر از آن وقتی ست که از وجودِ پر برکتش نیز محروم باشی.
دلتنگی مجالت نمی دهد، ذهن و دلت یکپارچه می شود حرف،
حرفهایی ناگفته به وسعتِ این سرزمینِ تاریک،
اما وقتِ نوشتن، مبتلا میشوی به سکوت... سکوتی سرد و مبهم.
امروز، کودکی بالغ در جسمی بی قرارم، که نمی داند از کجا شروع کند.
از روزگارِ بی او بودن، از "بابا" گفتن هایی که در گلویم بغض شد و زبانم را فلج کرد، یا از شبی که بعد از رفتنش، دیگر رنگِ صبح را به خود ندید...
رنجور و خسته ام، همچون مرده ای متحرک،
دلم از تازیانه ی درد، زخمی ست،

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها