0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
چهارشنبه 23 فروردین 1396  7:35 PM

يک شب که ضيافتي در کاخ برپا بود مردي آمد و خود را در برابر امير به خاک انداخت و همه ي مهمانان او را نگريستند و ديدند که يکي از چشمانش بيرون آمده و از چشم خانه ي خالي اش خون مي ريزد. امير از او پرسيد «چه بر سرت آمده؟» مرد در پاسخ گفت: « اي امير، پيشه ي من دزدي ست، امشب براي دزدي به دکان صراف رفتم، وقتي که .....
از پنجره بالا مي رفتم اشتباه کردم و داخلِ دکان بافنده شدم. در تاريکي روي دستگاهِ بافندگي افتادم و چشمم از کاسه درآمد. اکنون اي امير، مي خواهم دادِ مرا از مردِ بافنده بگيري.»

آنگاه امير کس در پي بافنده فرستاد و او آمد، و امير فرمود تا چشم او را از کاسه درآورند.

بافنده گفت: « اي امير، فرمانت رواست. سزاست که يکي از چشمانِ مرا درآورند. اما افسوس! من به هردو چشمم نياز دارم تا هردو سوي پارچه اي را که مي بافم ببينم. ولي من همسايه اي دارم که پينه دوز است و او هم دو چشم دارد، و در کار و کسبِ او هردو چشم لازم نيست.»

امير کس در پي پينه دوز فرستاد. پينه دوز آمد و يکي از چشمانش را درآوردند. و عدالت اجرا شد.

 جبران خلیل جبران

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها