0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
دوشنبه 21 فروردین 1396  5:00 PM

من جامدادی‌ را گذاشتم روی بخاری نفتی. فکرش را بکنید، تا این حد بی‌شعور بودم...
بعد آمد جامدادی را ورداشت و دید نصفش نیست، من هدفم این نبود که نصفِ جامدادی ذوب شود، هدفم این بود که جامدادی را یک جا قایم کنم که کمی اذیت بشود...
ولی هنوز خودم را نمی‌بخشم، دخترعمه به خانه آمد و صحنه را دید و زار زار زد زیر گریه ...
گفت عاشقِ این جامدادی بوده و جامدادیِ رویاهایش بوده‌است!
و منِ خر آن را ذوب کردم...
ولی خب فقط تقصیرِ من نبود، تقصیرِ خواهر و پسرعمه بود. آن‌ها با دخترعمه خوب نبودند. وقتی که دخترعمه و عمه‌ها رفتند عید دیدنی ما در باغ ماندیم و پسرعمه گفت: بیایین دخترعمه را اذیت کنیم!
آن‌ها می‌خواستند دفترچه خاطراتش را یواشکی بردارند و بخوانند و بعد قایمش کنند...
یک‌بار دلیلِ این بد بودن‌شان را پرسیدم، گفتم: چرا او را دوست ندارید؟
گفتند: چون خیلی احساساتی‌ست....
اتفاقاً همان سال‌ها تلویزیون هم اوشین نشان می‌داد، یک قسمتِ سریال اوشین با ناراحتی رفت داخلِ یک اتاقِ دیگر و شروع کرد به گریه کردن، بعد چند خانمِ بد اخلاق که دقیق یادم نیست چه نسبتی با اوشین داشتند با نفرت گفتند:«اون خیلی احساساتیه!»
یکی از عمه‌هایم خیلی زود فوت کرد، چند سال بعد مادربزرگم فوت کرد. یک فیلمِ سیزده به‌در داشتیم که در آن هر دوی‌شان بودند...هر بار که آن فیلم را می‌گذاشتم پدر زار زار گریه می‌کرد و مادر می‌گفت فیلم را عوض کنیم.
آن جا بود که فهمیدم پدر هم احساساتی‌ست...
اما پدر نفرت انگیز نبود، به شدت دوست داشتنی بود و هست و خواهد بود...
مادرم تعریف می‌کند یک بار با پدر به سینما رفتند تا فیلمِ گل‌های داوودی را ببینند، پدرم به قدری گریه کرد که صندلی بغلی‌ها به او دستمال می‌دادند و دلداری‌اش می‌دادند...فکر کنم خود بیژن امکانیان هم شرمنده شده بود...
یک‌بار خواهرم بچه بود، صبح بیدار شد و دید چشمانش باز نمی‌شود، چشمانش قِی کرده بودند. پدرم با چای و پنبه رفته بود بالاسرش و همینطور که اشک می‌ریخت چشمانِ خواهر را می‌شست...
اما خب دروغ‌ چرا؟ بعدتر که بزرگ‌تر شدیم، از میزانِ احساساتی بودنِ پدرمان خنده‌مان می‌گرفت، چون با قهرمان شدن رضازاده بغض می‌کرد، با گلِ علی دایی بغض می‌کرد، با فیلم هم که بماند...حتی خاطرم هست یک‌بار دزد به خانه‌ی همسایه‌مان آمد، بعد خانم همسایه شروع کرد به جیغ و داد، دزد فرار کرد. پدرم به کوچه آمد و دوید دنبالِ دزد ولی وسطِ راه بغض‌اش گرفت و برگشت...دلش به حال دزد سوخت... 
امروز عصر رفته بودیم خرید. ناگهان در یک فروشگاه ادکلنی را پیدا کردم که وقتی که بچه بودم پدرم آن را به تن می‌زد. من همیشه دوست داشتم مالِ من باشد و همیشه آن را یواشکی می‌زدم. امروز وقتی که بعد از سال‌ها بوییدمش ناخودآگاه بغض کردم. بعد ادکلن را خریدم. وقتی که آن را به خودم زدم بغض کردم و از آن لحظه تا الان هر بار بویش در سرم می‌پیچد بغضم می‌گیرد...
برایم سوال شد که کلاً چرا انقدر گریه می‌کنم و بغضم می‌گیرد؟ چرا تا این حد اشکم دمِ مشکم است؟
با شنیدنِ خبرِ خوب بغض می‌کنم، با خواندن اشعار حافظ بغض می‌کنم، با کوچک‌ترین دل‌تنگی‌ای بغض می‌کنم، با صدای مادرم بغض می‌کنم، با بوی پدرم بغض می‌کنم، با خنده‌ی خواهرم بغض می‌کنم، با دیدنِ آرامشِ یار بغض می‌کنم، با هر آغوش و حرفِ عاشقانه‌ی بغض می‌کنم، با دوباره دیدنِ گلِ خداداد بغض می‌کنم، با دیدنِ بچه‌ای که در فروشگاه گریه می‌کند بغض می‌کنم...
یک‌هو به خودم گفتم:«ای دلِ غافل... تو همون آدم احساساتیه شدی...»
حال اگر می‌خواهید جامدادی‌ام را بسوزانید بسوزانید، اگر می‌خواهید بی‌اجازه سر وقتِ دفترچه خاطراتم بروید بروید، اگر می‌خواهید به بغض‌هایم بخندید بخندید، فقط بگذارید وقتی که بغضم می‌گیرد گریه کنم، چون آدم‌های معمولی را گذرِ زمان پیر می‌کند و آدم‌های احساساتی را قورت دادنِ بغض‌های‌شان...

 کيومرث مرزبان
 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها