در دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست
یک شنبه 20 فروردین 1396 7:17 PM
✳️روزی لقمان به فرزندش گفت: برو خودت را آماده کن تا با هم به مسافرت برویم. لقمان بر اسب سوار و پسرش دنبال او حرکت کرد. تا به شهری رسیدند. مردم آن شهر چون به آن دو را در آن حالت دیدند، گفتند: این مرد چقدر سنگ دل است، خودش سوار است و کودک ضعیفش را به دنبال پیاده می کشد. لقمان پسرش را سوار کرد و خودش پیاده شد و به راه خود ادامه دادند تا به گروهی دیگر رسید. این بار چون مردم این حال را دیدند اعتراض کردند که این جوان را ببینید که سوار است و پدر پیرش پیاده است. در این حال لقمان نیز در کنار فرزندش سوار شد و رفتند تا به قومی دیگر رسیدند قوم دیگر چون این حال را دیدند گفتند: ای مردم بی رحم چرا هر دو بر پشت حیوانی ضعیف سوار شده اید اگر هر کدام به نوبت سوار می شدید هم خودتان اذیت نمی شدید و هم این حیوان را اذیت نمی کردید.
✳️در این هنگام لقمان و پسر هر دو از اسب پیاده شدند تا به دهکده ای رسیدند. مردم دهکده چون آن دو را در این حالت دیدند با تعجب گفتند: این پیر سالخورده و جوان را نگاه کنید که هر دو پیاده هستند و سختی می کشند در صورتی که اسب هیچ باری بر پشتش ندارد. شاید این حیوان را از جان خود بیشتر دوست دارند. چون کار سفر پدر و پسر به این مرحله رسید لقمان با لبخندی همراه با اندوه به فرزندش گفت: این تصویری از آن حقیقت بود که با تو گفتم در دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست.