0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
شنبه 19 فروردین 1396  12:22 PM

دست عاطفه در دستم بود ، با هر بار دیدن دختر بچه ای که جسورانه از بالای سرسره پایین می آمد ، پاهایش جمع تر و فشار دستش به دست من بیش تر می شد ، توی دلم خاله ام را به خاطر تربیت نادرست عاطفه ملامت می کردم . اون که چیزی کم نداشت ، چرا باید آنقدر ترسو بار می آمد ؟
نمی دانستم پدر و مادر آن بچه چه کسانی بودند ، اما برای یک لحظه آرزو کردم که ای کاش عاطفه هم بچه همان پدر و مادر بود ، تا فقط کمی از جسارت آن ها را به ارث می برد . از آن جا دور شدیم ، کمی بعد همان بچه را دیدیم که با دست های کوچکش پدر معلول و مادر نابینایش را هدایت می کرد .
و این بار برای یک لحظه آرزو کردم که خدا مرا ببخشد ، عاشقانه عاطفه را بغل کردم و خدا را به خاطر کار های عجیب ولی زیبایش شکر کردم

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها