پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 18 فروردین 1396 1:17 PM
جوانی را به دزدی گرفتند، خلیفه حکم کرد که دستش از مال مسلمانان کوتاه شود. جوان بنالید و گفت: ای خلیفه:
چپ و راست چون خدا آراست
روَا مدار که ماند چپم جدا از راست
خلیفه فرمود که دستش ببرید که این حدّیست از حدود خداوند. مماهله (سهل انگاری) در آن مسلمانی نیست. مادرش همراه بود، برخاست و گفت ای خلیفه، این فرزند منست. به دستیاری وی روز به شب می آرم و از دست یاری وی میخورم. قطعه:
فرزند بوَد چو جان ببخشای
بر جان منِ ستم رسیده
سررشته روزیم کف اوست
مپسند که آن شود بریده
خلیفه گفت دستش ببرید که من این گناه از وی در نیمگذارم و گناهکاری ترک این حدّ بر خود روا نمیدارم.
مادرش گفت: این را هم یکی از آن گناهان انگار که همواره از آن استغفار میکنی و آمرزش میخواهی.
خلیفه را این سخن خوش آمد و حکم خلاصی فرمود.
قطعه:
ای خوش آن دانا که پیش شاه دَمّ
گاه قهر از نکته ای خوش میزند
نکته ای چون آب میآرد لطیف
شاه را آبی بر آتش میزند
بهارستان جامی