پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
جمعه 18 فروردین 1396 12:58 PM
درویشی كه بسیار فقیر بود و در زمستان لباس و غذا نداشت. هر روز در شهر هرات غلامان حاكم شهر را میدید كه جامههای زیبا و گران قیمت بر تن دارند و كمربندهای ابریشمین بر كمر میبندند. روزی با جسارت رو به آسمان كرد و گفت خدایا! بنده نوازی را از رئیس بخشندة شهر ما یاد بگیر. ما هم بندة تو هستیم.
زمان گذشت و روزی شاه خواجه را دستگیر كرد و دست و پایش را بست. میخواست بیند طلاها را چه كرده است؟ هرچه از غلامان میپرسید آنها چیزی نمیگفتند. یك ماه غلامان را شكنجه كرد و میگفت بگویید خزانة طلا و پول حاكم كجاست؟ اگر نگویید گلویتان را میبرم و زبانتان را از گلویتان بیرون میكشم. اما غلامان شب و روز شكنجه را تحمل میكردند و هیچ نمیگفتند. شاه آنها را پاره پاره كرد ولی هیچ یك لب به سخن باز نكردند و راز خواجه را فاش نكردند. شبی درویش در خواب صدایی شنید كه میگفت: ای مرد! بندگی و اطاعت را از این غلامان یاد بگیر.
مثنوی معنوی
مولانا