0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
ehsan007060
ehsan007060
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1393 
تعداد پست ها : 10952
محل سکونت : خراسان رضوی

پیرمرد و کیسه آرد
پنج شنبه 17 فروردین 1396  11:51 AM

✳️دهقانی مقداری گندم در دامن لباس پیرمرد فقیری ریخت. پیرمرد شادمان گوشه های دامن را گره زده و میرفت و در راه با پرودرگار خود سخن میگفت: ای گشاینده گره های ناگشوده ، گره از گره های زندگی ما بگشای
در همین حال ناگهان گره ای از گره هایش باز شد و گندمها به زمین ریخت او با ناراحتی گفت:
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود؟
و نشست تا گندمها را از زمین جمع کند که در کمال ناباوری دید، دانه های گندم بر روی ظرفی از طلا ریخته است!

ندا آمد که :
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه

 



 

تشکرات از این پست
mty1378 siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها