پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
سه شنبه 15 فروردین 1396 12:52 PM
همسر جوان و خوشگل « سلاد آوپرتسوف » ، رئيس پستخانه ي شهرمان را چند روز قبل ، به خاك سپرديم.
بعد از پايان مراسم خاکسپاري آن زيبارو ، به پيروي از آداب و سنن پدران و نياکانمان ، در مجلس يادبودي که به همين مناسبت در ساختمان
پستخانه برپا شده بود شرکت کرديم.
هنگامي که بليني (نوعي نان گرد و نازك که خمير آن از آرد و شير و شكر و تخم مرغ تهيه ميشود) آوردند ، پيرمردِ زن مرده ، به تلخي زار زد و
گفت:
ــ به اين بليني ها که نگاه ميكنم ، ياد زنم مي افتم ... طفلكي مانند همين بليني ها ، نرم و گلگون و خوشگل بود ... عين بليني!
تني چند سر تكان دادند و اظهار نظر آردند که:
ــ از حق نمي شود گذشت ، خانم تان واقعاً خوشگل بود ... زني درجه يك!
ــ بله ... آنقدر خوشگل بود که همه از ديدنش مبهوت ميشدند ... ولي آقايان ، خيال نكنيد که او را فقط بخاطر وجاهتش و خلق خوش و ملكوتي
اش دوست ميداشتم. نه! در دنيايي که ماه بر آن نور مي پاشد ، اين دو خصلت را زنهاي ديگر هم دارند ... او را بخاطر خصيصه ي روحي
ديگري دوست ميداشتم. بله ، خدا رحمتش کند ... ميدانيد: گرچه زني شوخ طبع و جسور و بذله گو و عشوه گر بود با اينهمه نسبت به من
وفادار بود. با آنكه خودم نزديك است ۶٠ سالم تمام شود ولي زن ٢٠ ساله ام دست از پا خطا نميكرد! هرگز اتفاق نيفتاد که به شوهر پيرش
خيانت کند!
شماس کليسا که در جمع ما گرم انباشتن شكم خود بود با سرفه اي و لندلندي خوش آهنگ ، ابراز شك کرد. سلاد آوپرتسوف رو کرد به او و
پرسيد:
ــ پس شما حرفهاي مرا باور نمي کنيد ؟
شماس ، با احساس شرمساري جواب داد:
ــ نه اينكه باور نكنم ولي ... اين روزها زنهاي جوان خيلي ... سر به هوا و ... فرنگي مآب شده اند ... رانده وو و سس فرانسوي و ... از همين
حرفها ...
ــ شما شك ميكنيد اما من ثابت ميكنم! من با توسل به انواع شيوه هاي به اصطلاح استراتژيكي ، حس وفاداري زنم را مانند استحكامات
نظامي ، تقويت ميكردم. با رفتاري که من دارم و با توجه به حيله هايي که به آار مي بردم ، محال بود بتواند به نحوي ، به من خيانت کند. بله
آقايان ، نيرنگ به کار ميزدم تا بستر زناشويي ام از دست نرود. ميدانيد ، آلماتي بلدم که به اسم شب مي مانند. کافيست آنها را بر زبان
بياورم تا سرم را با خيال راحت روي بالش بگذارم و تخت بخوابم ...
ــ منظورتان کدام کلمات است ؟
ــ کلمات خيلي ساده. مي دانيد ، در سطح شهر ، شايعه پراکني هاي سوء ميكردم. البته شما از اين شايعات اطلاع کامل داريد ؛ مثلاً به هر
کسي ميرسيدم ميگفتم: « زنم آلنا ، با ايوان آلكس ييچ زاليخواتسكي ، يعني با رئيس شهرباني مان روي هم ريخته و مترسش شده همين مختصر و مفيد ، خيالم را تخت ميكرد. بعد از چنين شايعه اي ، مرد ميخواستم جرأت کند و به آلنا چپ نگاه کند. در سرتاسر شهرمان
يكي را نشانم بدهيد که از خشم زاليخواتسكي وحشت نداشته باشد. مردها همين که با زنم روبرو ميشدند ، با عجله از او فاصله ميگرفتند تا
مبادا خشم رئيس شهرباني را برانگيزند. ها ــ ها ــ ها! آخر هر که با اين لعبت سبيل کلفت در افتاد ، ور افتاد! تا چشم بهم بزني ، پنج تا
پرونده براي آدم ، چاق ميكند. مثلاً بلد است اسم گربه ي کسي را بگذارد: « چارپاي سرگردان در کوچه » و تحت همين عنوان ، پرونده اي
عليه صاحب گربه درست کند.
همه مان شگفت زده و انگشت به دهان ، پرسيديم:
ــ پس زنتان مترس زاليخواتسكي نبود ؟!!
ــ نه. اين همان حيله اي ست که صحبتش را ميكردم ... ها ــ ها ــ ها! اين همان کلاه گشادي ست که سر شما جوانها ميگذاشتم!
حدود سه دقيقه در سكوت مطلق گذشت. نشسته بوديم و مهر سكوت بر لب داشتيم. از کلاه گشادي که اين پير خيكي و دماغ گنده ،
سرمان گذاشته بود ، دلخور و شرمنده بوديم. سرانجام ، شماس ، دهان گشود و لندلندکنان گفت:
ــ خدا اگر بخواهد ، باز هم زن مي گيري