پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
سه شنبه 15 فروردین 1396 12:46 PM
يك روز مردي فقير از سر ناچاري تصميم گرفت تاغازي كه در خانه داشت را بردارد و بفروشد،
مرد غاز را برداشت و بيرون شد كه ناگهان از در نيمه باز همسايه مرد غريبه اي را ديد كه در حال لهو و لعب با زن همسايه است.
مرد با خود انديشيد و فكري كرد سپس ناگهان وارد خانه همسايه شد و با خشم رو به مرد كرد
و گفت اهاي با زن نامحرم و غريبه به چه كاري مشغولي؟ ميخواهي تا فرياد براورم تا حكم شرع را شارع بر تو جاري كند.
مرد غريبه به دامن مرد افتاد و با عجز و ناله از او خواست تا از او در گذرد...
مرد فقير دستي به ريش كشيد و گفت تنها در صورتي از تو خواهم گذشت كه غاز من را به 20 سكه بخري .
مرد دست در جيب كرد و بيست سكه داد مرد فقير گفت حالا در صورتي داد نمي زنم كه غاز را به من 1 سكه بفروشي،
مرد نگون بخت هم قبول كرد و اينكار انقدر ادامه پيدا كرد كه مرد فقير تمامي سكه هاي انفرد را گرفت و همراه با غاز به خانه برگشت.
وقتي ماجرا را با خوشحالي براي همسرش بازگو كرد همسرش به او گفت كه بهترست به نزد حاكم شرع رفته
و داستان را براي او تعريف كند و از وي بپرسد كه آيا اين پول حرام است يا حلال؟
مرد نيز به گفته همسر وفا كرد و به در خانه حاكم شرع رفت و در زد و چون شارع در را باز كرد گفت يا قاضي القضات ما غازي داشتيم در خانه.... كه شارع حرف او را قطع كرد و گفت تو ما را سرویس نمودی با آن غازت ...