0

**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**

 
mty1378
mty1378
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 7386
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
سه شنبه 15 فروردین 1396  12:14 PM

 زندگی پوشالی

💎 کلاس دوم دبستان شيفت بعدازظهر بودم، باران تندي ميباريد...

آن روز صبح يک چتر هفت رنگ خريده بودم؛ وقتي به مدرسه رفتم دلم ميخواست با همان چتر زيبايم زير باران بازي کنم، اما، زنگ خورد...
هر عقل سالمي تشخيص ميداد که کلاس درس واجب تر از بازي زير باران است...
يادم نيست آن روز آموزگارم چه درسي به من آموخت؛ اما دلم هنوز زير همان باران توي حياط مدرسه مانده. بعد از آن روز شايد هزار بارِ ديگر باران باريده باشد و من صد بار ديگر چترِ نو خريده باشم؛ اما، آن حال خوبِ هشت سالگي هرگز تکرار نخواهد شد...

اين اولين بدهکاري من به دلم بود که در خاطرم مانده اما حالا بعضي شب ها فکر ميکنم اگه قرار بر اين شود که من آمدنِ صبحِ فردا را نبينم، چقدر پشيمانم از انجام ندادن کارهايى که به بهانه ى منطق، حماقت، ناميدی انجام ندادمشان...

حالا ميدانم هر حالِ خوبى سن مخصوص خودش را دارد...

آدم ها همه ميپندارند که زنده اند؛
براى آنها تنها نشانه ی حيات، بخارِ گرمِ نفس هايشان است...
کسي از کسي نميپرسد: آهاي فلاني، از خانه ی دلت چه خبر؟
گرم است؟ چراغش نوري دارد هنوز...؟

 

وقتي مي گوييم علي غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را 
وقتي مي گوييم حسين غريب بود لعنت ميکنيم مردمان آن زمان را
 خدا نکند روزي بگويند مهدي غريب بود که آينده گان لعنتمان کنند

 

!جنـگ نـرم , تـفـنـگ نميخواهد چـادر ميخواهد


 

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها