پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
سه شنبه 15 فروردین 1396 12:10 PM
خانه ای در بهشت
💎فقیری در مسجد خوابیده بود. دچار قولنج شد و شکمش به شدت درد میکـرد. تـا آنجـا کـه از
درد مینالید و به زمین میغلطید. فریاد میکرد و هر کار می کرد تا بادی از او صادر شود تـا کمی راحت بشود افاقه نمیکرد. تا آخر که دسـت بـه دعـا برداشـته بـود و دایـم مـیگفـت:
خدایا! بادی برسان! خدایا! گوزی برسان.
چون نزدیک صبح شد حالش بهتر نشد و تقریباً در حـال مـرگ بـود. دوسـتانش هـم ایـستاده
بودند و شاهد مرگ او بودند. فقیر دایماً دعا میکرد و میگفـت: خـدایا مـرا از جهـنم نجـات
بده، خدایا بهشت را نصیب من کن، خدایا به من خانهای در بهشت بده.
رفیقی که همانجا شاهد بود، گفت : مرد حسابی! تو از خدا گوز خواستی به تو نداد، چطور به تو
بهشت میدهد؟