پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
سه شنبه 15 فروردین 1396 12:02 PM
یک نفر دنبال خدا می گشت ،
شنیده بود که خدا آن بالاست و عمری دیده بود که
دست ها رو به آسمان قد می کشد .
پس هر شب از پله های آسمان بالا می رفت ، ابرها را کنارمی زد،
چادرشبِ آسمان را می تکاند ،
ماه را بو می کرد و ستاره ها را زیر ورو .
او می گفت: خدا حتما یک جایی همین جا هاست
و دنبال تخت بزرگی می گشت به نام عرش ؛
که کسی بر آن تکیه زده باشد .
او همه ی آسمان را گشت اما نه تختی بود و نه کسی .
نه رد پایی روی ماه بود و نه نشانه ای لای ستاره ها.
از آسمان دست کشید، از جست و جوی آن آبیِ بزرگ هم
آن وقت نگاهش به زمینِ زیر پایش افتاد .
زمین پهناور بود و عمیق .
پس جا داشت که خدا را در خود پنهان کند
زمین را کند ، ذره ذره و لایه لایه و هر روز فروتر رفت و فروتر
خاک سرد بود و تاریک و نهایت آن جز یک سیاهی بزرگ چیز دیگری نبود ،
نه پایین و نه بالا ،
نه زمین و نه آسمان . خدا را پیدا نکرد .
اما هنوز کوه ها مانده بود.
دریاها و دشت ها هم .
پس گشت وگشت و گشت.
پشت کوه ها و قعر دریا را، وجب به وجب دشت را.
زیرتک تک همه ی ریگها را.
لای همه ی قلوه سنگ ها و قطره قطره آبها را.
اما خبری نبود
از خدا خبری نبود ،
نا امید شد از هر چه گشتن بود و هر چه جست و جو
آن وقت نسیمی وزیدن گرفت.
شاید نسیم فرشته بود که می گفت خسته نباش که خستگی مرگ است.
هنوز مانده است،
وسیع ترین و زیباترین و عجیب ترین سرزمین هنوز مانده است.
سرزمین گمشده ای که نشانی اش روی هیچ نقشه ای نیست.
نسیم دور او را گشت و گفت : اینجا مانده است ،
اینجا که نامش تویی و تازه او خودش را دید، سرزمین گمشده را دید .
نسیم دریچه ی کوچکی را گشود ، راه ورود تنها همین بود
و او پا بر دلش گذاشت و وارد شد .
خدا آن جا بود .
بر عرش تکیه زده بود و او تازه دانست عرشی که در پی اش بود، همین جاست .
سال ها بعد ، وقتی که او به چشم های خود برگشت،
خدا همه جا بود ؛ هم در آسمان هم در زمین .
هم زیر ریگ های دشت و هم پشت قلوه سنگ های کوه ،
هم لای ستاره ها و هم روی ماه