مثنوی معنوی-حکایت کرامات ابراهیم ادهم بر لب دریا
سه شنبه 15 فروردین 1396 11:54 AM
حکایت کرامات ابراهیم ادهم بر لب دریا
💎ابراهیم ادهم که در زمان جوانی یکی امیران و حاکمان پر قدرت و ثروت بود ،در اثر پیش آمدی تخت سلطنت ظاهری را رها کرد و به عرفان روی آورد و یکی از بزرگترین عرفا شد.
روزی ابراهیم ادهم که در سیر و سیاحت بود به لب دریایی رسید ، نشست و شروع به دوختن خرقه (لباس مخصوص درویشان) پاره خویش کرد. در این میان امیری که در سال های گذشته غلام او بود از آنجا گذر کرد و او را شناخت و عرض ادب و بندگی را به جا آورد.
ولی آثاری از شاهزادگی و شوکت ظاهری در او نیافت و او را درویشی ساده و بی تکلف دید.
با خود گفت: او حکومت هفت اقلیم را رها کرده و به درویشی و فقر روی آورده و مانند گداها لباس های پاره خود را می دوزد؟
پس آن حکومت و جلال و جبروت کجاست؟
چرا این همه ژولیده و خاکسار شده است؟
ابراهیم که عارفی کامل بود بر باطن اشخاص اشراف و آگاهی داشت سریع فکر او را خواند و برای آگاه کردن او سوزن خود را در دریا انداخت.
ابراهیم ادهم به دریا اشاره کرد که سوزنم باز دهید!
بعد از مدت کمی صدها هزار ماهی سر از آب بیرون آوردند در حالی که در دهان هر کدام سوزنی از طلا بود!
ماهیان خطاب به ابراهیم ادهم گفتند:ای عارف بزرگ،این سوزن ازآن توست.
ابراهیم رو به امیر کرد و گفت : حکومت بر دل ها مهم تر است یا حکومت بر تخت ها؟
امیر از تماشای این صحنه بسیار با شکوه دچار شور و هیجان شد و گفت : وقتی ماهیان از روح عارف خبر ندارند وای به حال کسانی که از حال او بی خبر باشند.
در پایان جناب مولانا خطاب به افراد مادی گرا و ظاهر پسند من ی فرماید: شامه و حس بویایی باطنی خود را قوی کن تا جاذب بوی حقیقت شوی.
و اینک اصل داستان از مثنوی:
هم ز ابراهیم ادهم آمدست
کو ز راهی بر لب دریا نشست
دلق خود میدوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت سجده کرد زود
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
کو رها کرد آنچنان ملکی شگرف
بر گزید آن فقر بس باریکحرف
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
میزند بر دلق سوزن چون گدا
شیخ واقف گشت از اندیشهاش
شیخ چون شیرست و دلها بیشهاش
چون رجا و خوف در دلها روان
نیست مخفی بر وی اسرار جهان
دل نگه دارید ای بی حاصلان
در حضور حضرت صاحبدلان
پیش اهل تن ادب بر ظاهرست
که خدا زیشان نهان را ساترست
پیش اهل دل ادب بر باطنست
زانک دلشان بر سرایر فاطنست
تو بعکسی پیش کوران بهر جاه
با حضور آیی نشینی پایگاه
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت از آن گشتی حطب
چون نداری فطنت و نور هدی
بهر کوران روی را میزن جلا
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز میکن با چنین گندیده حال
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را به آواز بلند
صد هزاران ماهی اللهیی
سوزن زر در لب هر ماهیی
سر بر آوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر
این نشان ظاهرست این هیچ نیست
تا بباطن در روی بینی تو بیست
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آنجا برند
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
بلک آن مغزست و این عالم چو پوست
بر نمیداری سوی آن باغ گام
بوی افزون جوی و کن دفع زکام
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
ازدفتر دوم مثنوی معنوی