پاسخ به:**داستان های کوتاه و جملات پند آموز**
سه شنبه 15 فروردین 1396 11:33 AM
روزی شیخی را دیدند که در کنار جویی نشسته و بلند بلند گریه میکند. شاگردان شیخ، با دیدن این اوضاع نگران شدند و پرسیدند: استاد، چه شده كه اینگونه اشك میريزيد؟ آيا کسی به شما چیزی گفته؟ شیخ در میان گریهها گفت: آری، یکی از لاتهای این اطراف حرفی به من زده که پریشانم کرده. همه با نگرانی پرسیدند: مگر چه گفته؟
شیخ در جواب میگويد او به من گفت: شیخ ، من همانی هستم که همه در مورد من میگویند. آیا تو هم همانی هستی که همه میگویند؟! و اين سئوال حالم را عجيب دگرگون كرد.