✍روزبه معین
شنبه 5 فروردین 1396 12:57 PM
سه تا پنجره کنار هم بودن که رو به یه کوه باز می شدن، پنجره قرمز، پنجره زرد و پنجره آبی.
پنجره ها عاشق کوه بودن، اون ها هر روز کوه رو صدا می زدن و واسش آواز می خوندن، کوه هم جواب اون ها رو می داد، پنجره ها سال های زیادی طلوع و غروب خورشید رو از پشت کوه می دیدن، شب ها ستاره ها رو می شمردن، زیر بارون خیس می شدن. پنجره ها می دونستن که کوه هیچ وقت نمیره.
تا اینکه یه روز روبروی اون پنجره ها یه ساختمون بلند می سازن، پنجره ها دیگه نمی تونستن کوه رو ببینن، کوه رو صدا می زدن، اما دیگه جوابی نمی شنیدن...
پنجره زرد و قرمز کوه رو فراموش کردن ولی پنجره آبی هنوز به یاد کوه بود و با اینکه کوه رو نمی دید و جوابی ازش نمی شنید همیشه واسش آواز می خوند و صداش می کرد.
پنجره زرد و قرمز به پنجره آبی می گفتن: حالا که دیگه دیوار بلندی بین ما و کوه کشیده شده و کوه رو از دست دادیم، تو هم باید کوه رو فراموش کنی، چون دیگه هیچ وقت نمی تونی ببینیش، ولی پنجره آبی دست بردار نبود، اینقدر آواز خوند و خودش رو به هم کوبید تا اینکه یه روز از اون ساختمان برداشتنش و انداختنش دور.
پنجره ی آبی حتی وقتی که بین آهن قراضه ها زندگی می کرد هم به یاد کوه بود و اون رو صدا میزد.
یه شب سرد زمستونی، یه کولی می آد توی آهن قراضه ها تا واسه خودش دنبال یه پنجره بگرده، تا اینکه پنجره آبی رو پیدا می کنه، پنجره آبی رو می ندازه پشتش و میره سمت خونه اش، یه خونه ی خیلی کوچک توی دل کوه!
پنجره آبی وقتی کوه رو دید، تو اون سرما خندید و گریه کرد و به کوه گفت:
اینکه نبودی و نمی دیدمت، سخت بود، اما نمی شد فراموشت کنم و دوست نداشته باشم...
کوه خندید و جواب داد:
اینکه نبودی و نمی دیدمت
سخت بود
اما نمی شد فراموشت کنم و
دوست نداشته باشم...
✍روزبه معین