داستان کوتاه
پنج شنبه 3 فروردین 1396 4:32 PM
نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام اینپا و آنپا میکرد.
نانوا به او گفت:
چرا این قدر نگرانی؟
گفت:
گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم، میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت:
چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای؟
گفت:
سپردهام، اما او خدای گرگها هم هست.