گزيده طنز عبيد زاكاني
یک شنبه 19 دی 1389 4:09 PM
تازهآمدهام
شخصي در خانه مردي خواست نماز بخواند. پرسيد كه قبله كدام طرف است، گفت: من هنوز دو سال است كه در اين خانه ام. كجا دانم كه قبله چون است.
خواندن فكر
شخصي دعوي نبوت ميكرد. پيش خليفه بردند. از او پرسيد كه معجزهات چيست؟ گفت: معجزهام اين است كه هرچه در دل شما ميگذرد، مرا معلوم است. چنان كه اكنون در دل همه ميگذرد كه من دروغ ميگويم.
پلنگ
بازرگاني را زني خوش صورت بود كه زهره نام داشت. عزم سفر كرد. از بهر او جامهاي سفيد بساخت و كاسهاي نيل به خادم داد كه هرگاه از اين زن حركتي ناشايست پديد آيد، يك انگشت نيل بر جامه او بزن تا چون بازآيم، مرا حال معلوم شود. پس از مدتي خواجه به خادم نبشت كه:
چيزي نكند زهره كه ننگي باشد
بر جامه او ز نيل رنگي باشد.
خادم باز نبشت كه:
گر آمدن خواجه درنگي باشد
چون بازآيد، زهره پلنگي باشد
با گذشت ، شما چیزی را از دست نمی دهید بلکه بدست می آورید .
بخشش میزان فر و شکوه آدمی را نشان می دهد .
راز اندوختن خرد ، یکرنگی است و بخشش .
برای رسیدن به جایگاهی بالاتر ، گذشت را نیز بیاموزیم .