0

آن‌قدر هیس نگید!

 
omiddeymi1368
omiddeymi1368
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : شهریور 1391 
تعداد پست ها : 6610
محل سکونت : خراسان جنوبی / بیرجند

آن‌قدر هیس نگید!
چهارشنبه 4 اسفند 1395  2:00 PM

            سواد زندگي:

            آن‌قدر هيس نگيد!

 

مادر بزرگ با چارقدش اشکش را پاک کرد و گفت: آخ دلم می‌خواست عاشقی کنم ولی نشد نَنِه. اونقده دلم می‌خواست یه دمپختک لب رودخونه بخوریم، نشد. 
دلم پر می‌کشید که حاجی بگه دوسِت دارم ولی نگفت...
گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود، زیر چادر چند تا بشکن می‌زدم. آی می‌چسبید. laugh
گفت: بچگی نکردم، جوونی هم نکردم. یهو پیر شدم...
به چشمای تارش نگاه کردم و حسرتا رو ورق زدم.
گفتم: مادر جون حالا بشکن بزن، بذار خالی شی!
گفت: حالا که دستام دیگه جون ندارن؟
انگشتای خشک شده‌اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند... sad
خنده تلخی کرد و گفت: اینقدر به هم هیس نگید. 
بذار حرف بزنند...
بذار زندگی کنند...
همین... 

wink

واسه كسي خاك گلدون باش،
كه اگه به آسمون رسيد،
بدونه ريشه‌اش كجاست ...

تشکرات از این پست
ravabet_rasekhoon mty1378 siryahya shayesteh2000 salma57
دسترسی سریع به انجمن ها