جوانمرد
سه شنبه 14 مهر 1388 10:28 AM
جوانمرد
جوانمردي از
بياباني مي گذشت . ازمسافتي دور آدمي را ديد نقش بر زمين . خواهان كمك . با سرعت
تمام به سوي او شتافت . غريبي بود .تشنه و گرسنه . در حال جان كندن
.
از اسب
پايين آمد ، مشك آب را بر لب هاي خشكيده او گذاشت . آنقدر آبش داد تا سيراب شد
.
….
جاني دوباره گرفت و رمقي تازه پيدا كرد . اما به جاي آن كه شكوفه هاي مهر و
عاطفه را تقديم منجي خويش كند. تيغ بر او كشيد و تا مي توانست از نامردي و قساوت
دريغ نكرد
.
آنگاه پيكر مجروح و زخم خورده او را در آن بيابان برهوت رها كرد سوار
اسب او شد كه برود
…
جوانمرد كه هنوز نيمه جاني در بدنش بود ، با اشاره او را صدا
كرد و گفت
:
از كاري كه كردي در هيچ مجلسي سخن مگو
!
مرد از سر شگفتي علت
اين امر را جويا شد
.
او پاسخ دادو گفت
:
تو اكنون يك جوانمرد را كشتي. اما
اگر بيان اين موضوع نقل مجالس شود فتوت و جوانمردي كشته خواهد شد . آنگاه هيچ مرد
رشيدي را نخواهي يافت كه در بيابان دست افتاده اي را بگيرد
.