0

جوانمرد

 
alibeiki
alibeiki
کاربر نقره ای
تاریخ عضویت : بهمن 1387 
تعداد پست ها : 1003
محل سکونت : تهران

جوانمرد
سه شنبه 14 مهر 1388  10:28 AM

جوانمرد

جوانمردي از بياباني مي گذشت . ازمسافتي دور آدمي را ديد نقش بر زمين . خواهان كمك . با سرعت تمام به سوي او شتافت . غريبي بود .تشنه و گرسنه . در حال جان كندن .
از اسب پايين آمد ، مشك آب را بر لب هاي خشكيده او گذاشت . آنقدر آبش داد تا سيراب شد .
…. جاني دوباره گرفت و رمقي تازه پيدا كرد . اما به جاي آن كه شكوفه هاي مهر و عاطفه را تقديم منجي خويش كند. تيغ بر او كشيد و تا مي توانست از نامردي و قساوت دريغ نكرد .
آنگاه پيكر مجروح و زخم خورده او را در آن بيابان برهوت رها كرد سوار اسب او شد كه برود
جوانمرد كه هنوز نيمه جاني در بدنش بود ، با اشاره او را صدا كرد و گفت :
از كاري كه كردي در هيچ مجلسي سخن مگو !
مرد از سر شگفتي علت اين امر را جويا شد .
او پاسخ دادو گفت :
تو اكنون يك جوانمرد را كشتي. اما اگر بيان اين موضوع نقل مجالس شود فتوت و جوانمردي كشته خواهد شد . آنگاه هيچ مرد رشيدي را نخواهي يافت كه در بيابان دست افتاده اي را بگيرد .
تشکرات از این پست
nilooofar
دسترسی سریع به انجمن ها