پاسخ به:عاشقانه های امیر و نرگس(داستان دنباله دار واقعی)
شنبه 18 دی 1389 8:03 PM
قسمت اخر
آماده شده بودم که وسایلمو ببرم کلیسا، که اون آقای ایتالیایی که میخواست خونشو بهم اجاره بده زنگ زد و گفت که خونش هنوز هست، همون شب با عموم رفتیم خونش و باهاش قرار داد بستیم. خونه تمیز و روبراهی بود. تنها کاری که باید میکردم این بود که یه همخونه بگیرم تا بتونم اجاره رو باهاش قسمت کنم. تو ایرانیهای اونجا کسی نبود که دنبال خونه باشه و از موقع سال نو بود و اصولا اون موقعها کسی دنبال خونه نیست. از شانس خوب من، دو روز بعد از اینکه نقل مکان کردم یه پسر ایرانی که همسن و سال خودم بود اومد دانشگاهمون، اونهم دنبال آپارتمان میگشت. هم برای من و هم برای اون موقعیتی عالی بود و ما با هم همخونه شدیم.
همخونه جدیدم پسری بسیار خوب بود و در مدت کوتاهی با هم خیلی صمیمی شدیم. خونه نزدیک دانشگاه بود و صبحها با هم میرفتیم دانشگاه، حدود ساعت 1 برمیگشتیم برای ناهار و بعد دوباره دانشگاه تا حدودای ساعت 8 شب. توی این مدت هر وقت مغازه ای حراج میکرد سعی میکردم وسایل خونه بخرم. با تغییر مکان به یه آپارتمان دو خوابه و با همخونه خوبی که داشتم شرایط کمی بهتر شد. اما از اون طرف دائم خبرهای ناراحت کننده از وضع نرگس بهم میرسید.
با همخونم تصمیم گرفتیم کمی مهارتهای آشپزیمونو بهبود بدیم، و قرار گذاشتیم از آب گوشت شروع کنیم، خلاصه بعد از کلی بحث و جدل و معادله دیفرانسیل حل کردن سر اینکه چقدر نخود باید بریزیم و چقدر لوبیا، زیر رادیکالمون منفی شد و مجبور شدیم زنگ بزنیم ایران و دستورات لازمه رو بگیریم. خلاصه از هر راهی سعی میکردیم کاری کنیم که بهمون خوش بگذره.
روزی که نرگس قرار بود بره سفارت، از صبحش دیگه نمیدونستم چیکار کنم، غروب با همخونم رفتیم یه بار و شام خوردیم با کلی آبجو. یه پارچ آبجو رو تموم کردیم و خبری از نرگس نشد و پارچ دوم رو گرفتیم. به همخونم گفتم اگه نرگس قبل از اینکه از اینجا بریم زنگ بزنه و بگه که ویزا گرفته، امشبو مهمون من. پارچ دوم رو هم داشتیم تموم میکردیم و هنوز خبری از نرگس نشده بود. به گارسون گفتیم که صورتحساب رو بیاره که تلفن زنگ زد، نرگس بود.
ــ ــ نرگس:
صبح شد و راهی سفارت شدیم. وارد سفارت شدیم و منتظر بودم تا صدام کنن. با چند تا از پلیسهای اونجا شروع کردم به گپ زدن و گفتم که یک ساله شوهرمو ندیدم و امیدوارم که بهم ویزا بدن تا بتونم برم پیش همسرم، اونها هم همشون برام آرزوی موفقیت کردن.
توی سفارت بهمون شماره دادن و شماره هر کسی رو که صدا میکردن میرفت توی یکی از 4 تا کابینی که برای مصاحبه بود. خیلی جالب بود که شماره ایرانیها رو به فارسی صدا میکردن، فکر کنم اینقدر با ایرانیها در ارتباط بودن فارسی یاد گرفتن. نمیدونید چه وضعی بود، هر کسی یه نظری میداد، یکی میگفت:" من تا حالا 10 دفعه رفتم امریکا، به من حتما ویزا میدن." یکی میگفت به مجردها ویزا نمیدن و اون یکی میگفت زیر 30 سال اصلا ویزا نمیدن. من فقط از خدا میخواستم که اگر خیر و صلاح در اینه برم پهلوی امیر بهم ویزا بدن چون خداوند صلاح بنده هاشو بهتر از هر کس دیگه ای میدونه.
همونطور که گفتم شماره ایرانیها رو بفارسی میخوندند، اما شماره منو به انگلیسی خوندن. بنابراین من دفعه اول متوجه نشدم که منو صدا کردن، دفعه دوم که شمارمو خوندن از جا پریدم و رفتم توی کابین برای مصاحبه و یک خانم آمریکایی بسیار زشت (البته از نظر من) شروع کرد ازم سئوال پرسیدن بزبان انگلیسی:
کنسول: میتونی انگلیسی صحبت کنی؟
من: بله
کنسول: بسیار عالی، برای چی میخوای بری آمریکا؟
من: شوهرم اونجا دانشجوی دکتراست، میخوام برم پیشش.
کنسول: میخوای بمونی؟
من: نه، درس شوهرم که تموم بشه برمیگردیم.
کنسول: میخوای اونجا درس بخونی؟
من: هنوز دربارش تصمیم نگرفتم.
کنسول: میخوای اونجا کار کنی؟
من: نه
کنسول: مدرکی داری که نشون بده ازدواج کردی؟
من: بله (و ترجمه عقد نامه رو نشون دادم)
کنسول: کپی ویزایی که شوهرت باهاش رفته آمریکا رو داری؟
من: نه همرام نیست ولی ...
کنسول حرفمو قطع کرد و گفت: میتونی به شوهرت بگی اونو برای فکس کنه و فردا برام بیاری؟
من: بله، حتما
کنسول: فردا یا پس فردا بیا و فکس رو هم همرات بیار، عجله لازم نیست بکنی، تو این دو روز هر وقت اومدی اومدی.
من: فردا صبح میارم
کنسول: موفق باشی، دوباره میبینمت
من: خدا نگهدارتون
فهمیدم که میخواد ویزا رو بهم بده، از خوشحالی داشتم پر درمیاوردم، مامانم بیچاره رنگش مثل گچ سفید شده بود ولی وقتی لبخند رضایت رو تو صورت من دید فهمید جریان از چه قراره. پرسید ویزا دادن؟ منم گفتم: 99% آره، فقط فکس ویزای امیر رو ازم خواستن که قرار شده فردا براشون ببرم.
سریع به امیر تلفن کردم و قرار شد که ویزاشو برام فکس کنه هتل. امیر همون روز فکس رو برام فرستاد. دوباره تمام شب رو نگران بودم که نکنه نظر کنسول عوض بشه و ویزا بهم نده. بعد فکر کردم نکنه اصلا نمیخواسته بهم ویزا بده؟ بعدش بخودم گفتم آخه اگه اینطور بود که بهم نمیگفت فکس رو بیارم. با هزار جور فکر و خیال خوابیدم.
صبح اول وقت دوباره رفتم سفارت، رفتم پیش اون آقایی که شماره ها رو صدا میکرد و جریان رو بهش گفتم و گفتم که میخوام همون کنسولی که دیروز باهام مصاحبه کرد رو ببینم. اونهم پاسپورتمو ازم گرفت و گفت که منتظر بمونم تا صدایم کنند. طولی نکشید که صدام کردن و رفتم پهلوی همون خانمه. تا منو دید جای سلام گفت:
کنسول: فکس رو آوردی؟
من: بله بفرمایید،
کنسول نگاهی به برگه فکس انداخت و یه چیزایی تو کامپیوترش زد و گفت: میخوای اونجا کار کنی؟
من: نه
کنسول: میخوای درس بخونی؟
من: هنوز تصمیم نگرفتم.
کنسول: فردا ساعت 2 بعدالظهر بیا ویزات حاضره.
من: خیلی ممنون، فقط نمیشه زودتر بیام؟ چون من فردا ساعت 12:30 پرواز دارم به تهران.
کنسول: نه متاسفم، باید پروازتو عوض کنی.
من: بسیار خوب.
کنسول: امیدوارم تو آمریکا کنار شوهرت بهت خوش بگذره.
من: خیلی ممنون
از خوشحالی رو پام بند نبودم، وقتی از اطاق اومدم بیرون تمام کسایی که بیرون بودن ازم پرسیدن ویزا دادن؟ منم گفتم بعله، داشتم با خوشحالی فراوان از در سفارت خارج شدم که پلیسهای رو روز قبلش دیده بودم رو دیدم و اونها ازم نتیجه پرسیدن و منم بهشون گفتم که ویزا گرفتم. خیلی با نمک بود، کلی خوشحال شدن و برام آرزوی موفقیت کردن. تا مامانم رو دیدم دویدم بطرفش و بقلش کردم و گفتم : گرفتم ، گرفتم و دوتایی از خوشحالی شروع کردیم به گریه کردن. مامانم میگفت دیدی بهت گفتم توکلت بخدا باشه، دیدی بالاخره همه چیز درست شد.
سریع به امیر تلفن زدم و گفتم که ویزا گرفتم، امیر از خوشحالی داشت بال در میاورد و گفت خدا رو شکر، خدا رو شکر و من گفتم: امیر جونم دارم میام پیشت و زدم زیر گریه، مامانم گوشی رو گرفت و با امیر صحبت کرد، هممون از خوشحالی بغضمون گرفته بود، امیر به مامانم گفت که دیگه تا آخر عمرش منو تنها نمیزاره و قول داد که منو خوشبخت کنه.
بعد از اون به پدر و مادر امیر و بعد هم به دایی بزرگم زنگ زدم. دایی بزرگم قبل از اینکه برای گرفتن ویزا برم دوبی بهم گفته بود که اگر بهم ویزا بدن اسممو میزاره قهرمان شانس، به همین دلیل وقتی گوشی رو برداشت بهش گفتم: سلام، منم قهرمان شانس، از دوبی زنگ میزنم، بالاخره ویزا رو گرفتم. داییم هم کلی خوشحال شد و بهم تبریک گفت. بعدش به یکی از آشناهامون در دوبی تلفن زدم و گفتم که مجبورم پروازم رو عقب بندازم و اگه میتونه برام بلیط جدید بگیره، بنده خدا حسابی کمکمون کرد و برامون بلیط جدید گرفت. اونشب همسفرهامونو همونطور که قول داده بودم بستنی مهمون کردم، جاتون خالی واقعا جاتون خالی بود، خوشمزه ترین بستنی عمرم رو داشتم میخوردم، باورم نمیشد دارم میرم پیش امیر و لبخند از رو لبام محو نمیشد.
فردای اونروز ساعت 2 بعد از ظهر در سفارت حاضر شدم تا ویزامو بگیرم، سر ساعت 2 بود که اسامی رو صدا زدن، یک صف 25 تا 30 نفری تشکیل شد که همه بترتیب پاسپورتهاشونو که توش ویزای آمریکا خورده بود دریافت میکردن. دقیقا جلوی من دو تا اقا ایستاده بودن که ویزاشونو کنسل کردن و بهشون گفتن که گرچه دیروز کنسول با ویزای اونها موافقت کرده ولی به عللی ویزاشون کنسل شده. من با شنیدن این خبر قلبم شروع کرد به زدن و نگران شدم که نکنه ویزای من رو هم کنسل کرده باشن. اون آقایی که پاسپورتها رو میداد دستمون تا منو دید شروع کرد به ورق زدن صفحه های پاسپورتم ، هی ورق میزد و هی منو نگاه میکرد. داشتم سکته میکردم، با اون نگاهی که یارو به من کرد مطمئن شدم که ویزام کنسل شده، اما یارو پاسپورتمو بهم داد و گفت ویزاتون حاضره، تشریف ببرید، خدا نگهدار. تشکر کردم و اومدم بیرون، باورم نمیشد که دارم با چشمهای خودم ویزای آمریکا رو توی پاسپورتم میبینم. اون شب توی هتل یه خواب راحت کردم. فردا بعد از ظهرش به سمت تهران پرواز داشتیم. به تهران رسیدیم، پدر و مادر امیر کلی خوشحال بودن. از همون روز افتادیم دنبال تهیه بلیط، چون تابستون و فصل مسافرت، تقریبا همه خطوط هوایی پر بود و بلیط نداشتن. یادمه خط هوایی ترکیش میگفت تا اواسط مهر جا نداره و همه بلیطها از قبل رزرو شده. منهم که 3 ماه بیشتر فرصت نداشتم که به آمریکا وارد بشم و اگر اینطور نمیشد ویزام باطل میشد. خیلی نگران بودم . از طرفی امیر هم تعطیلات بین دو ترمش بود و اصرار داشت که تا ترم پاییز شروع نشده و وقت آزاد بیشتری داره من برم آمریکا تا بتونه در بدو ورود من بیشتر وقتش رو بگذرونه. طفلکی بابای امیر از همه بیشتر نگران من بود که من رو هر چه زودتر روانه کند. تا اینکه یکی از دوستانش که کارمند بازنشسته لوفت هانزا بود گفت که میتونه از سهمیه سالانش استفاده کنه و بدون نوبت برای ما بلیط بگیره، اما با مبلغی حدود 200 دلار گرونتر. پدر امیر هم قبول کرد. اما تاریخ دقیق بلیط مشخص نبود، بهمون قول داده بودن که ظرف یک هفته آینده یه جا برامون باز میکنن، اما چه روزی و چه ساعتی دقیقا معلوم نبود.
من شروع کردم به خداحافظی از دوستان و آشنایان، حتی با مادرم دوتایی رفتیم محل کار پدرم تا از اونهم خداحافظی کنم و بهش گفتم که تاریخ دقیق پروازم مشخص نیست و برای خداحافظی نهایی باهاش تماس میگیرم. از ناپدریم هم خداحافظی کردم، خیلی اصرار داشت بیاد فرودگاه برای بدرقه ام ولی من گفتم که نمیخوام هیچ کس بیاد فرودگاه چون اونطوری راحتتر میتونستم برم و خداحافظی برام راحتتر میشد و دیگه لازم نبود در عرض 10 دقیقه با همه خداحافظی کنم و از همه جدا بشم. وقتی یاد روزی میفتادم که امیر داشت میرفت، و یادم میومد که امیر تو دقیقه های آخر چقدر ناراحت بود، ترجیح میدادم کسی فرودگاه نیاد.
3 روز بعد، در حالیکه توی ماشین ندا بودم پدر امیر به موبایل ندا زنگ زد و گفت سریع برم خونه و چمدونهامو ببندم که هشت ساعت دیگه پرواز دارم. منم سریع خودمو رسوندم خونه و شروع کردم به جمع کردن وسایلم. دو تا چمدون بزرگ بار داشتم.
به پدرم زنگ زدم و بهش گفتم که همون شب پرواز دارم و ازش خواستم که ببینمش ولی گفت که کار داره و نمیرسه که بیاد و منو ببینه، به همین خاطر تلفنی از پدرم خداحافظی کردم، باورم نمیشد که پدری به بچه اش بگه که وقت نداره برای آخرین بار و بعد از چند سال دوری بیاد و دخترش رو ببینه.
از اینکه داشتم میرفتم پهلوی امیر خیلی خوشحال بودم و از طرفی هم از اینکه از همه عزیزانم جدا میشدم ناراحت. از مامانم و خواهرم و مادر امیر خواستم که فرودگاه نیان و خداحافظی رو از اینکه هست برام سخت تر نکنن، و اونها هم بخاطر من قبول کردن. ساعت 2 صبح شد، همه رو بوسیدم و خداحافظی کردم ، سعی کردم که گریه نکنم تا بیشتر ناراحتشون نکنم.
ولی تا اومدم که سوار ماشین بشم تا با بابای امیر و نریمان (که بیچاره توی همه مسافرتهای امیر همراهی کرده بود بریم فرودگاه) راه بیفتیم، مامان امیر دوید سمت ماشین و دوباره بقلم کرد و زد زیر گریه، منهم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر گریه. مامان امیر با چشمهای اشک آلود بهم گفت: عروس گلم، مواظب خودت و مواظب پسر من باش، هوای همدیگرو اونجا داشته باشین. بهرحال سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خیلی نگران سلامتی مادرم بودم و هم به خودش و هم به خواهرم کلی سفارش کردم. اما باز دلم شور میزد.
سر راه رفتیم خونه نریمان اینها تا من از پدر و مادر نریمان و از ندا خداحافظی کنم. ندا بهترین دوستم بود و در تمام مدتی که از امیر دور بودم غمخوارم بود. خیلی برام سخت بود که از ندا جدا بشم ، به ندا هم کلی سفارش مامانمو کردم.
رسیدیم فرودگاه، چمدونها رو تحویل دادیم و کارت پرواز گرفتم، بلندگو صدا کرد که برای سوار شدن به هواپیما بریم، از نریمان خداحافظی کردم، بابای امیر رو بقل کردم و بوسیدم و بهم گفت: برو دخترم، پسرم بدجوری منتظرته. بعد بابای امیر برای اینکه من اشکهاشو نبینم صورتشو برگردوند و من از درب مخصوص مسافرین رفتم تو. سعی کردم دیگه فقط به امیر فکر کنم و به اینکه بزودی میبینمش و تا آخر عمر باهاشم.
سوار هواپیما شدم، از هیجان داشتم میمردم. چند ساعت بعد هواپیما در فرانکفورت به زمین نشست. سریع به امیر زنگ زدم و گفتم که تا 14 ساعت دیگه میبینمش. دوباره که سوار هواپیما شدم ، با اینکه خیلی خسته بودم از شدت هیجان خوابم نمیبرد. تقریبا هز یک ساعت یه بار میرفتم دستشویی. خلاصه انتظار به پایان رسید و هواپیما به زمین نشست.
تو صف مربوط ایستادم و منو بردن تو یه اطاقی و گفتم همینجا منتظر بمون. من شنیده بودم که امکان داره آدمو از تو فرودگاه برگردونن، اگه اینطور میشد میخواستم داد بزنم و فرودگاه رو بزارم رو سرم که من تا شوهرمو نبینم هیج جا نمیرم. بعد مدتی یه پلیسه اومد و ازم انگشت نگاری کرد، بعد از کلی معطلی که نزدیک به 3 ساعت طول کشید، با چمدونهام بسمت درب خروج راه افتادم و عموی امیر رو از پشت شیشه دیدم، تا منو دید سریع بهم گفت که امیر پشت اون یکی در منتظره و خودش به موبایل امیر زنگ زد که بهش بگه من رسیدم، منهم چرخ رو ول کردم و دویدم به سمت اون دری دیگه که عموی امیر گفته بود. امیر هم از طرف مقابل داشت میومد، پریدم تو بقلش، سرمو گذاشتم رو شونش و آروم شروع به گریه کردم، بعد از مدتها احساس امنیت و ارامش میکردم، توی فرودگاه به اون شلوغی احساس میکردم کسی بجز من و امیر نیست.
ــ ــ امیر:
تو مدتی که منتظر بودم کار بلیط نرگس درست بشه، خیلی بی صبر شده بودم، مخصوصا که همخونم هم رفته بود. هی زنگ میزدم ایران و میپرسیدم درست نشد؟ وقتی بهم خبر رسید که بلیط درست شده، سریع رفتم خونه، همه جا مرتب کردم و بعدش هم رفتم موهامو زدم. اومدم خونه دوش گرفتم و صورتمو اصلاح کرده بودم. برای اینکه دیگه خیلی صورتم صاف بشه، برای اولین و آخرین بار در عمرم، تیغ رو یه دور هم برعکس کشیدم که جاتون خالی صورتم چنان خارشی روز بعد گرفت که پدرم در اومد. شب رفتم خونه عموم که فردا ظهرش با هم بریم فرودگاه.
صبح پا شدم و لباسامو اطو کردم و با عموم رفتیم گل خریدیم ، 12 شاخه گل رز قرمز، و بعدش رفتیم فرودگاه. قبل از اینکه راه بیفتیم از تو اینترنت موقعیت هواپیما رو چک میکردم. پرواز ساعت 1 بعد از ظهر سر وقت نشست، قسمت پروازهای خارجی دو تا در داشت، عموم جلوی یکی وایستاده بود و من جلوی اون یکی. حدود ساعت 3 و نیم بود که عموم به موبایلم زنگ زد و گفت که نرگس رسیده و به سمت اون یکی در دویدم و وسط راه نرگسو دیدم. پرید تو بقلم و سرشو گذاشت رو شونم و آروم آروم شروع کرد به گریه کردن.
عموم هم چمدونها رو با چرخ آورد و بعد از چند دقیقه به سمت ماشین راه افتادیم. ناهار با هم رفتیم رستوران و بعد عموم منو رسوند خونه و خودش رفت. نرگس یه دوش گرفت و خوابید و من صندلی اطاق مطالعا ام رو آوردم و گذاشتم کنار تختخواب و صورت آروم، معصوم و زیبای نرگس رو نگاه میکردم و از خدا بخاطر همه اون عشقی که بین من و نرگس وجود داشت (و هنوز هم داره) از ته قلب تشکر میکردم.
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها