پاسخ به:.ღ خــلوت با خــدا... ღ.
یک شنبه 15 مهر 1397 4:38 PM
آيا نشنيدهايد حكايت آن ديوانه اي را كه بامداد روز روشن چراغي برافروخت و به بازار دويد و پياپي فرياد كشيد: «من خدا را ميجويم! من خدا را ميجويم!» درآن هنگام بسياري از كساني كه به خدا ايمان نداشتند درآن پيرامون ايستاده بودند، و بنابراين، ديوانه خندههاي فراوان برانگيخت. يكي پرسيد: مگر گم شده است؟ ديگري پرسيد: مگر همچون كودكي راه خود را گم كرده است؟ يا پنهان شده است؟ مگر از ما ميترسد؟ مگر به سفر رفته؟ يا مهاجرت كرده است؟ و همينطور نعره ميزدند و ميخنديدند.
ديوانه به ميانشان پريد و با نگاه ميخكوبشان كرد. فرياد زد: «خدا كجا رفته؟ به شما خواهم گفت. ما - من و شما- او را كشتيم. ما همه قاتلان او هستيم. ولي چگونه چنين كاري كرديم؟ چگونه توانستيم دريا را بنوشيم؟ كه به ما ابري - از اسفنج- داد كه سراسر افق را با آن بزداييم؟ چه ميكرديم هنگامي كه اين زمين را از خورشيد ميگسلانديم؟ اكنون زمين به كجا ميرود؟ ما به كجا ميرويم؟ به دور از همه خورشيدها؟ پيوسته سرازير در سراشيب سقوط؟ به پس، به پهلو، به پيش، به هر سو؟ مگر هنوز زير وزبري هست؟ مگر در هيچي بيكران سرگردان نشدهايم؟ مگر دم سرد تهيگي را احساس نميكنيم؟ مگر اين دم سرد سردتر نشدهاست؟ مگر شب دم به دم بيشتر ما را در تاريكي فرونميپيچد؟ مگر نبايد در بامداد تابناك فانوسها را روشن كنيم؟ مگر هياهوي گوركناني كه خدا را به خاك ميسپارند به گوشمان نرسيده؟ مگر بوي واپاشيدگي الوهي به مشاممان نخورده؟ خدايان نيز متلاشي ميشوند. خدا مرده است. خدا مرده ميماند. ما او را كشتهايم.
ما قاتلان سرآمد همه قاتلان چگونه خويشتن را تسلي دهيم؟ آن كه جهان تاكنون از او مقدستر و نيرومندتر به خود نديده، زير خنجرهاي ما آنقدر خون داد تا مرد. كيست كه اين خون را از ما پاك كند؟ به چه آبي خويشتن را بشوييم؟ چه آيينهاي توبه و چه بازيهاي آسمانيي ناگزير خواهيم بود اختراع كنيم؟ آيا عظمت اين واقعه از حد ما درنميگذرد؟ آيا نبايد صرفا براي اينكه شايسته آن بنماييم خودمان خدا بشويم؟ هرگز واقعهاي به اين عظمت نبوده است، و هر كه پس از ما زاييده شود، به جهت اين واقعه به تاريخي بالاتر از هر تاريخي تا امروز تعلق خواهد داشت.»
اينجا ديوانه ساكت ماند و بار ديگر به شنوندگانش نگريست؛ آنان نيز دم دركشيدند و شگفتزده به او نگريستند. سرانجام ديوانه فانوس را بر زمين كوبيد، فانوس شكست و خاموش شد. ديوانه گفت: «من زود آمدهام. زمان من هنوز نرسيده است. اين رويداد عظيم و دهشتناك هنوز در راه است، هنوز سرگردان است، هنوز به گوش آدميان نرسيده است. رعد و برق نيازمند زمان است، نور ستارگان نيازمند زمان است، رويدادها هرچند روي داده باشند، باز براي اينكه ديده و شنيده شوند نيازمند زمانند. اين واقعه هنوز از ايشان دورتر از دورترين ستارگان است، و با اين همه آنها خودشان اين كار را كردهاند!»
و باز حكايت كردهاند كه ديوانه همان روز بهزور وارد چند كليسا شد و مرثيه خواند. ميگويند هنگامي كه بهزور بيرونش كردند و بازخواستش كردند، جز اين پاسخي نداد كه «اگر امروز همه اين كليساها و مساجد مقبرهها و تابوتهاي خدا نيستند، پس چيستند؟»