پاسخ به:چت انقلابی
پنج شنبه 14 بهمن 1395 9:48 AM
...........................
با موتور واقعا حال میده ...
به ما هم میگفتند از طرف مدرسه میخوایم بریم راهپیمایی و فردا فلان ساعت اماده باشید ...
من هرگز زیر بار نمیرفتم و خوشم نمیومد ...
یه سال باهاشون رفتم هر جا کیک و بیسکویت میدادن من تا میومدم برم بگیرم چون پرچم دستم بود معلممون یقه من و میگرفت و میگفت وایسا تو صف ... دق کردم اون سال بچه های دیگه رو میدیدم که کیک و بیسکویت ها رو با چه آب و تابی کنار جوی آب میخوردن و منم اشک میریختم و از این میسوختم که معلممون میگفت دلت برای بابا مامانت تنگ شده ، بمیرم ، الان تموم میشه میریم ...
میخواستم همونجا بشینم بزنم تو سر خودم ...
برای همین دیگه سالهای بعد باهاشون نرفتم ... میگفتم سرما خورده بودم و ... به یه بهانه ای نمی رفتم ...
از قضا سال بعدش من داشتم برای خودم کیک میخوردم دیدم یه نفر داره من و نگاه میکنه ، دیدم ای وای بر من معلممونه ... سرفه کنان و عطسه کنان الکی رفتم پیشش گفتم بابام به زور من و اورد اینجا وگر نه من حالم خوب نیست ...
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ عجب داستانای باحالیه!
واسه كسي خاك گلدون باش،
كه اگه به آسمون رسيد،
بدونه ريشهاش كجاست ...