پاسخ به:چت انقلابی
چهارشنبه 13 بهمن 1395 11:37 AM
چه شوري داشت، چه بلوايي شده بود و چه غوغايي ميکرد؛ تکاپوي خفته که بيدار شده بود و دستاني که زانوي غم بغل گرفته بودند؛ حالا مشت شده بود.
تندتند ورق بود که بر سينه ديوار ميچسبيد: «آزادي...». و بطري بود که بمب ميشد و حالا «شاهِ معکوسِ» روي ديوارها، تمام حشمت 2500 ساله را زمين ميريخت.
آن روز کودک بود که رهِ مردان خدا ميپيمود و يک شبه مرد ميشد؛ مردي که در کوچه پس کوچههاي شهر، نوک سلاحها در انتظار سينه پر تپشش کمين کرده بود.
پيرزن کنج حلبيآباد، ديگر از شاه سخن نميگفت،
سراغ از «آقا» ميگرفت
asghar