پاسخ به:عملياتهاي دفاع مقدس > -خاطرات > ناگفته هايي از ماموريت پاسداران تهران در حماسه پاوه
جمعه 17 دی 1389 2:54 PM
خاطرات سيد علي اكبر مصطفوي
بازآفريني: محمد علي آقا ميرزايي
فرمان امام (ره) معجزهاي براي پايان غائله كردستان بود
از مريوان كه بازگشتم، بلافاصله كار آموزش نيروها را در پادگان ولي عصر (عج) پي گرفتم. مراحل جديد آموزش سخت و طاقت فرسا بود و با وجود اين كه نيروها جوان و پرانرژي بودند گاه فشار بسيار زيادي را در مراحل آموزش تحمل مي كردند. با اين حال چون آنها را كاملا توجيه كرده بودم كه اگر در محيط آموزشي مراحل يك عمليات واقعي را بگذرانند و با تمرينات فشرده و كاملا شبيه به يك عمليات جنگي خود را آماده كنند،
كمترين صدمه و آسيب را هنگام درگيري هاي واقعي خواهند ديد و به همين دليل با بردباري هم پاي خودم عرق مي ريختند و خود را پرورش مي دادند. مرداد ماه بسيار گرمي بود و اوج تابستان سال 58 با ماه رمضان هم مصادف شده و اين قضيه بر ديگر مشكلات آموزش مي افزود: ولي با اين حال بچه ها همه معتقد و با ايماني محكم اين را پرورش جسم و روح در كنار يكديگر مي ديدند و من از اين همه اخلاص لذت مي بردم.
هفته آخر ماه مبارك رمضان كه تقريبا اواخر نيمه دوم مرداد ماه محسوب مي شد را مي گذرانديم و در اين سال امام (ره) اعلام كرده بود تا جمعه آخر ماه مبارك رمضان به نام روز جهاني قدس نامگذاري شود و بعد از نماز جمعه ملت هاي مسلمان در ايران و جهان براي هم دردي با ملت مظلوم فلسطين راهپيمايي كنند.
صبح روز بيست و پنجم مرداد ماه سال 58 پس از مراسم صبح گاه يك نفس همراه با نيروهاي در حال آموزش به تمرين مشغول بوديم؛ عرق از تمام وجودمان مثل چشمه مي جوشيد و من خود تمام حركات را با افراد انجام مي دادم.
در حال نرمش بوديم كه يكي از پرسنل اداري دوان دوان به سويم آمد و نفس زنان مرا به كناري كشيد و خبر داد كه شهر پاوه در وضعيت بسيار دشواري قرار گرفته، عده اي از پاسداران به شهادت رسيده اند و شهر و پايگاه آن كاملا در محاصره نيروهاي ضد انقلاب قرار گرفته است.
بدون اين كه وقت را از دست بدهم تا حكم ماموريت را برايم صادر كنند به سرعت عده اي از بهترين و كارآزموده ترين افراد را انتخاب كرده و خيلي خلاصه جريان را با آن ها در ميان گذاشتم . يك ميني بوس به ما دادند تا با آن خود را به منطقه برسانيم. ساعت 2 بعدازظهر همان روز به كرمانشاه رسيديم و بلافاصله به طرف سپاه كرمانشاه حركت كرديم. وقتي حكم را به نگهبان نشان داديم در را گشود و با ميني بوس وارد محوطه پايگاه سپاه شديم. هواي گرمي با گشودن در ميني بوس مثل موج به صورتمان سيلي زد. گرماي ظهر تابستان و تابش آفتاب در لباس نظامي و پوتين كمي آزار دهنده بود. البته بايد گفت كه هواي كرمانشاه ازتهران كمي بهتر بود.
بلافاصله خواهر دباغ فرمانده سپاه همدان به استقبالمان آمد و در حالي كه ما را به ساختمان هدايت مي كرد پس از احوالپرسي از وضعيت پاوه جويا شدم. نگران و هراسان بود و خبر داد كه شهر كاملا در محاصره نيروهاي ضد انقلاب قرار گرفته و آنها به بيمارستان شهر كه عده اي از پاسداران محافظت از آن را بر عهده داشتند و پادگان و پاسگاه حمله كرده و افراد بسياري را محاصره كرده اند. بسياري از اهالي نيز از شهر بيرون آمده و در اطراف سرگردان بودند.
كلا اخبار و اطلاعات او نشان مي دادكه فاجعه اي در پاوه روي داده و اگر دير بجنبيم هر لحظه ابعاد آن گسترش خواهد يافت.
نماز ظهر را در نماز خانه سپاه كرمانشاه اقامه كرديم و بدون معطلي راه پاوه را در پيش گرفتيم. بعد از نيم ساعت به روانسر رسيديم . شهر كوچكي كه تقريبا در وسط راه كرمانشاه به پاوه قرار دارد و اين راه را حدودا به دو قسمت مساوي تقسيم مي كند؛ اشتباه نكنم از هر طرف مسافتي تقريبا 30 كيلومتر.
تا به شهر رسيديم عده بسياري سپاهي كه بيشتر آنها را مي شناختم به استقبالمان آمدند و دور ما حلقه زدند . يك دفعه ابوشريف و كريم امامي را ديدم كه از بين جمعيت به سوي من مي آمدند . بسيار خوشحال شدم و از اين كه آنها را در روانسر ديدم روحيه تازهاي گرفتم، آنها با افرادشان كه حدودا 150 پاسدار مي شدند در اين شهر كوچك به آموزش مشغول بوده و از همه زودتر در جريان قرار گرفته بودند.
آنها در يك محوطه باز در كنار جاده اصلي شهر نيروهاي خود را آموزش مي دادند و چند اتاق پراكنده هم در اختيارشان بود. يكي از اتاق ها را براي جمع شدن و مشورت انتخاب كرديم كه به جاده نزديكتر بود. نشستيم تا از وضعيت به شكل كامل مطلع شويم .از مجموع اطلاعات دريافتيم كه ماه گذشته هنگام عمليات در مريوان و خنثي كردن آن توطئه بذر اين حمله و يورش ناگهاني را چون كينه اي چركين در دل ضدانقلاب كاشته ايم و چه بسا اگر به موقع و با هوشياري در مريوان عمل نمي كرديم همان ماه گذشته چنين جرياني با كشتار نيروهاي نظامي مريوان انجام شده و در اولين ماه هاي آزادي و پيروزي انقلاب كردستان را از دست مي داديم. آنها يك ماه تمام با شناسايي هاي متعدد و برنامه ريزي تمام نقاط حساس پاوه را انتخاب كرده و با استفاده از تبليغات نادرست مردم كرد را به اشتباه انداخته و عده اي از نيروهاي محلي را فريب داده و هزاران نفر نيروي رزمي با امكانات اهدايي عراق و احزاب منحله فعال در كردستان فراهم آورده و با تجارت افسران زبده فراري عرصه را بر نيروهاي مستقر در پاوه تنگ كرده بودند و فشاري طاقت فرسا بر نيروهاي در حال مقاومت وارد مي كردند . با كوچكترين سهل انگاري و تعلل نه تنها تمام افراد محاصره شده به شهادت مي رسيدند بلكه شهر نيز مطمئنا سقوط مي كرد.
افرادي را در كنار جاده گذاشته بودن تا از رهگذراني كه از سمت پاوه مي آمدند آخرين اخبار را دريافت كرده و بلافاصله به ما برسانند. تا آن لحظه دريافته بوديم كه در آن شرايط بحراني صبح همان روز از نخست وزيري به شهيد چمران ماموريت داده بودند تا براي خاتمه دادن به محاصره پاوه وارد عمل شود و او با تيمسار فلاحي و سه نفر از پاسداران نخست وزيري ساعت 5 بعد از ظهر روز 25 مرداد ماه با يك فروند هلي كوپتر 214 عازم پاوه شده و در نزديكي پاسگاه ژاندارمري كه قسمت شمال غربي پاوه قرار داشت فرود مي آيند و با هم رزمان خود به سرعت در زير بارش گلوله هاي دشمن خود را به دژ محكم ژاندارمري رسانده و درمحاصره قرار مي گيرند.گويا تيمسار فلاحي و خلبان و خدكه هلي كوپتر از شدت آتش دشمن پاوه را ترك كرده و براي آوردن كمك باز مي گردند. خبر مي رسيد كه شهيد چمران با حفظ پاسگاه و دادن روحيه و نمايش دلاوري، نقش برجسته اي در جلوگيري از سقوط پاسگاه ايفا مي كند و تا هنگامي كه ما به ياري آنها بشتابيم او به حق ناجي پاسگاه و دلاور مرد مقاوم در حلقه محاصره دشمنان بود و با دليري وصف ناپذيري به مبارزه و مقاومت و روحيه دادن به ديگران ميپرداخت. به سرعت طرح يك عمليات براي نجات محاصره شدگان را ريختيم. در همان لحظات خبر رسيد كه شهيد اصغر وصالي با 60 نفر از پاسداران همراه براي ياري به محاصره شدگان از مريوان عازم پاوه شده و نهايتا آنها نيز بعد از مدت ها مبارزه جانانه با دشمن نهايتا در حلقه محاصره افتادند و به شدت در معرض خطر قرار گرفته بودند
بعد از دريافت اين خبر با واقع بيني به اين نتيجه رسيديم كه اگر ما هم بدون يك طرح درست و ابزار كافي دست به حمله بزنيم سرنوشتي چون دكتر چمران و شهيد وصالي خواهيم يافت. دوباره خبر فاجعه بار ديگري رسيد كه يك هواپيماي جنگنده در ارتفاعات مشرف به شهر سقوط كرده و خلبان آن عليرضا نوژه به شهادت رسيده بود. بعدها نام پايگاه هوايي همدان كه اعزام كننده آن هواپيما بود به نام اين شهيد مزين شد.
اين اخبار ما را به شدت ناراحت و نگران كرده بود و بعد از مدتها بحث و بررسي و مرور راه هاي وصول به شهر و كارشناسي منطقه، متفقا به اين نتيجه رسيديم بايد امكانات مناسب خصوصا سلاح هاي سنگين مثل خمپاره انداز 120 ميلي متري و تيربارهاي سبك و سنگين و توپ هاي 106 ميلي متري و ... تهيه كرده و با ستوني قدرتمند راهي پاوه شويم.
در همين حال دوباره خبر رسيد كه هلي كوپتري كه براي حمل مجروحان به بيمارستان پاوه نزديك شده بود نيز مورد اصابت آتشبارهاي ضد انقلاب قرار گرفته و سقوط كرده است.
خلبان اين بالگرد شهيد مهدوي كلايي از روستاي ملك كياي قائم شهر و كمك خلبان آن شهيد محمد رضا وجداني به شهادت رسيده بودند. اين اخبار ما را وا مي داشت تا به سرعت وارد عمل شويم. من در استفاده از سلاح هاي سنگين تخصص كافي داشتم و سالها كار با انواع و اقسام سلاح هاي سنگين، تجربه بالايي به من بخشيده بود. بنابراين از ابوشريف درخواست كردم تا به عنوان فرمانده كل عمليات سپاه پاسداران انقلاب اسلامي نامه اي بنويسد تا از لشكر 81 كرمانشاه كه انواع سلاح هاي سنگين را داشت اين ادوات را دريافت كنيم و با قدرت و سرعت بعد از نماز صبح وارد عمل شويم.
در حال بررسي اين طرح بوديم كه يكي از نگهبانان خانمي كه به شدت پريشان و آشفته بود و ترس از تمام وجودش مي باريد به اتاق راهنمايي كرد و او پرستار بيمارستان پاوه بود كه از مهلكه جان به در برده بود. از اطلاعاتي كه داد فهميديم ضد انقلاب 25 پاسدار محافظ بيمارستان را كه همگي جزو بهترين نيروهاي سپاه بودند به شهادت رسانده و پيكرهاي پاكشان در بيمارستان به همراه عده اي از مجروحين كه قبلا با بدترين وضعيت شهيد شده بودند در گوشه و كنار پراكنده رها شده است. او گفت كه تا وقتي مقاومت مي كردند و هنوز چند نفر از آن ها زنده بودند چند شهيدشان را به خاك سپرده بودند ولي با يورش صدها نفر يكي يكي به شهادت رسيده و اجساد پاكشان كه برخي با زشت ترين شكنجه ها به معبود پيوسته بودند در گوشه و كنار سلاخي شده براي تضعيف روحيه مقاومان در معرض ديد قرار داشت. فقظ دو پاسدار توانسته بودند خود را نجات دهند كه يكي از آنها به احتمال بسيار با اوصافي كه مي كرد يكي از پاسداران دستمال سرخ همراه با شهيد اصغر وصالي بود. بعدها از قول اصغر وصالي شرح دلاوري يكي از پاسداران به نام طاهر قاسم نيا را شنيدم. او نيز از دوستان من در گارد جاويدان بود كه از نظر ايمان، تقوا، قدرت بدني و آموزش نظامي انسان كم نظيري بود و از قبل انقلاب به مبارزه پرداخت و بلافاصله پس از پيروزي انقلاب با من به سپاه آمد و زير نظر من مربي عدهاي از پاسداران شد. شهيد وصالي در مورد او و حماسهسازياش در پاوه در يك نوار صوتي بعد از صحبت در مورد فجايع بيمارستان عينا چنين گفته است: احمد انصاري به اتفاق 7 نفر زخمي كه مهماتشان در بيمارستان تمام شده بود. اينها با دست خالي به طرف اونها حمله كردن، متاسفانه اونها گرفتنشون و همه رو درجا اعدام كردن و زخمي هايي كه هر كدوم چند گلوله به بدنشون خورده بود و سرسختانه مبارزه ميكردن و حاضر نبودن زودتر از برادرهاي ديگرشون بذارن برادرهاشون شهيد بشه و اينها زنده باشن، اينها ايستادن جنگيدن كه بعد اينها رو به وضع فجيعي كشتن، زنده بودن گرفتشون با سر نيزه با كارد با خنجرهايي كه كمرهاشون بود به وسيله اينها، اينها رو ميكشتن، حتي گلوي بعضي از برادرها رو هم بريدن، سرشون رو بريدن كه خود من صحنه رو دقيقا يادم ميآيد كه اينها چطور وحشيانه بالاي سر اينها ميرفتن و بدترين اعمال رو، روشون انجام ميدادن و يكي از بچه هايي از همين دستمال سرخها كه بيش از 18 سال سن نداشت و كوچكترينها بود و چند گلوله به بدنش خورده بود و زخمي بود، بعد خودش رو مخفي كرده بود ساعت 4 بعدازظهر پيداش كردن و چند روز اين رو به اسارت برده بودند و اصلا معجزه بود زنده برگشتن اون، تنها كسي بود كه تو دست دشمن رفت و زنده برگشت. قاسم طاهرنيا، يك درجه دار گارد جاويدان بود، داراي كمربند مشكي در كاراته و مربي آموزش ورزشهاي رزمي در سپاه، اين از اون كساني بود كه ايمان خالصانه به انقلاب آورده بود، قيافهاي داشت سياه با موهاي فري دقيقا عين بلال حبشي اين موذن پيغمبر بود، قيافه اون و ياد اون رو تداعي ميكرد. اين قاسم طاهرنيا، چنان تاكتيك خاصي در جنگ استفاده ميكرد مني كه مسئول اون ها بودم و فرمانده عملياتيشون بودم و در كار خودم سابقه نظامي داشتم حسرت ميخوردم به اين شيوه جنگي اين، اين طوري اسلحهاش رو شليك ميكرد كه يك صداي موسيقي ازش بيرون مياومد و اين بسيار مشكله و اون شهيد شد و اين ستون، اين حلقه محاصره رو شكافت تو بيمارستان و فرار كرد و چند نفر رو هم با خودش آورد بيرون و موفق شد جون چند نفر رو حدود 10 نفر رو نجات بده ولي به خاطر اين كه يكي از برادرهاي شهيد تير خورده افتاد بود و فرياد زده بود برادر قاسم من تير خوردم. با يك جهش عظيم با اين كه تيري خورده بود تو پاش از يك ارتفاع بلندي ميپره خودش رو مي اندازه روي اين كه در همين پرش بود كه دشمن سوراخ سوراخش ميكنه كه شهيد مي شه در حالي كه اون ميتونسته راحت برگرده، اينها چيه؟ جز اين كه كربلا رو تداعي ميكنه و شهامتها و از خودگذشتگيها، در اين جا بهتره يادي هم از برادر قهرمانمون كه اتكاي عجيبي به خدا داشت و ما انتظار نداشتيم كه از افراد دولت مسئولين اجرايي كسي در اونجا باشه. ولي دكتر چمران با شجاعت تمام به ما پيوست و تا آخرين لحظه مقاومت كرد.
شهيد چمران بارها به من براي انتخاب چنين افرادي براي آموزش در سپاه تبريك گفته بود. اينها پهلوانان و قهرماناني بودند كه ميتوانستند فقط به كار آموزش بپردازند، ولي ترجيح دادند خود در ماموريت ها شركت كرده و آموزشهايشان را عملا به اجرا بگذارند و شهادت را آگاهانه در آغوش كشند، 5 روز در هفتهنامه پاسداران ارگان سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كه در تاريخ 31 مرداد سال 1385 مصادف با 28 رمضان 1399، شماره 11 كه ويژهنامه به ياد پاسداران شهيد پاوه چاپ شده بود عكس قاسم طاهرنيا را ديدم كه با وجود اين كه گلوله به پايش اصابت كرده بود به گفته پرستاران خود با ملحفه جلوي خونريزي را گرفته و چنان جانانه دفاع كرد و آنقدر ضدانقلاب را به هلاكت رسانده بود كه وقتي پيكر او را مي يابند يك خشاب تير بر سينه بيجانش خالي ميكنند.
باري او با گريه و اندوه بسياري خبر شهادت پرستار همكارش فوزيه شيردل را هم داد. وضع روحي مساعدي نداشت و گويا با آمبولانس بيمارستان خود را از محاصره نجات داده و يكي از پاسداران كم سن و سال را كه به شدت زخمي شده بود را با پوشاندن لباس پرستاري با خود به روانسر آورده بود. فهميديم كه قتل و عام پاسداران بيمارستان پاوه سه شبانهروز گذشته به وقوع پيوسته. چنان منقلب و ناراحت بوديم كه گاه ميخواستيم بدون برنامه وارد عمل شده و با پيروي از احساسات خود را به دل حادثه بزنيم، ولي تجربه و عقل نهيب ميزد كه بايد براي نجات بازماندگان و افرادي كه به اميد ياري مقاومت ميكنند، دقيق و حساب شده عمل كنيم هر چند اگر تا فردا به ياري اين دلاوران نميشتافتيم، شهادت همگي حتمي بود.
نامه تهيه ملزومات و سلاحهاي سنگين را از ابوشريف گرفتم و به همراه يكي از نيروها به سرعت راهي كرمانشاه شدم. دائم به دكتر چمران و اصغر وصالي و پاسداراني كه در بدترين وضعيت هنوز مقاومت ميكردند فكر ميكردم و از اين كه تنها اميد آنان پس از خداوند به ياري و پشتيباني ما بود خود را و استرس و فشار شديد روحي و رواني ميديدم ولي منطق حكم مي كرد كه با خونسردي و آرامش ون صلابت همچون مولايمان علي (ع) و رهبرمان امام خميني با ناكاميها و فجايع روبهرو شوم.
بلافاصله پس از رسيدن به شهر وارد محل لشكر 81 كرمانشاه شدم. به ستاد لشكر مراجعه كردم و با يكي از افسران ارشد روبهروشدم. نامه ابوشريف را به او دادم. او با تاني نامه را خواند و اعلام كرد كه بايد از طريق سلسله مراتب اقدام كنيم و من فقط با دستور مافوقم ميتوانم اين لوازم را تحويل شما دهم.
در حالت معمول حرف او كاملا درست و منطقي بود و من چون قبلا در ارتش خدمت كرده بودم، ميدانستم كه درست ميگويد و مقررات به او اجازه چنين كاري را نميدهد، ولي وضعيت ويژهاي كه داشتيم ما را بر آن ميداشت كه به شكل انقلابي به ياري انسان هاي بيپناهي كه در معرض شهادت قرار داشتند بشتابيم و در اين وضعيت اصلا نميتوانستيم حرف او را بپذيرم.
وضعيت نيروهاي پاوه را كاملا با او در ميان گذاشتم. كمي تحت تاثير قرار گرفت ولي باز هم حرف خود را تكرار كرد. از او خواستم به تهران زنگ بزند و با تشريح وضعيت كسب تكليف كند. تلفن زد ولي جواب تهران اين بود كه بايد مكاتبه صورت پذيرد و در واقع در آن وقت غروب ما را سنگ قلاب كردند و قاطعانه جواب منفي دادند.
با نااميدي بيرون زدم. خورشيد در خون فرو مينشست و اميدهاي من نيز چون آخرين انوار خورشيد بيفروغ و بيرنگتر ميشد.
خود را به اتومبيل جيب آهو رساندم. راننده به من زل زد. درنگ جايز نبود. دستگيره در را گرفتم و با سرعت سوار شدم و به راننده گفتم با سرعت به روانسر برو. در راه به اين فكر ميكردم كه بدون ادوات و سلاحهاي سنگين چه ميتوانستيم انجام دهيم. مطمئن بودم كه دشمن حساب شده عمل كرده و با وجود ايمان كامل و شجاعت هرچه تمامتر نيروهاي ما، حتما پيروز نخواهيم شد و ما نيز به سرنوشت ديگران دچار خواهيم شد. تنها معجزهاي شايد ميتوانست افراد در محاصره را از اين وضعيت دشوار نجات دهد و آنان را از مرگ حتمي برهاند. هم آنها و هم ما كه ميخواستيم صبح زود روي ارتفاعات با چند هليكوپتر 214 كه 150 نفرمان را در خود جاي دهد، هلي برن كنيم و خود را براي ياري محاصره شدگان به دهان اژدها بيفكنيم. اين را در جلسه با ابوشريف و كريم امامي به عنوان آخرين راهكار و فقط براي بررسي و داشتن طرح در هر حالتي مصوب كرده بوديم و ميدانستم بچه ها در روانسر اصلا امكان اين را نميدادند كه بدون ادوات سنگين برگردم و اين طرح فقط براي احتمالات دور از ذهن در نظر گرفته شده بود. با خود فكر كردم آيا بازگشت من بدون ملزومات روحيه افراد را پايين نخواهد آورد؟ ولي جايي در قلبم نهيب ميزد كه اين افراد همه مهيا و آماده شهادتند. ممكن است ناراحت شوند، ولي نااميد نه. نااميد شيطان است. به خود روحيه دادم تا بتوانم اين روحيه را به بقيه نيز منتقل كنم. به روانسر رسيديم. ابوشريف و كريم امامي و 150 پاسدار در گوشه و كنار جاده ايستاده بودند و تا جيپ ما را ديدند همه جلو آمدند. نگاه ابوشريف سرشار بود از پرسش و اين كه چرا تنها آمدي؟ جريان را به او گفتم. كمكم همه به موضوع پي بردند و پراكنده شدند تا هنگام صبح كه بخواهيم عمليات كنيم با خود و خدايشان خلوت كنند. عده اي هم دور هم جمع شدند و شروع كردند به صحبت و روحيه دادن به همديگر.
ابوشريف، امامي و من باز هم دور هم جمع شديم و به عنوان آخرين تلاش قبل از هليبرن صبح بر آن شديم تا دوباره به لشكر برويم و با افراد نظامي انقلابي گفتگو كنيم. (شايد معجزهاي شود و آنها بتوانند بدون دخالت مسئولانشان ادوات را در اختيار ما قرار دهند... و معجزه روي داد. پيام تاريخي امام (ره) از راديو موجي از شعف و شادي را به ميانمان آورد. بچهها ميخنديدند، اشك ميريختند، يكديگر را ميبوسيدند، لحظه توصيفناپذيري بود...
ابوشريف و من به اين نتيجه رسيديم كه با صدور چنين فرمان قاطعي ديگر نيازي به مراجعه مجدد به لشكر نيست. ميدانستيم كه صبح زود صدها نفر از سپاهيان، ارتشيان و مردم عادي راهي روانسر خواهند شد. اطمينان داشتم كه از هم اكنون عده بسياري راه پاوه را در پيش گرفتهاند. شكر خداي را به جاي آوردم و دوباره براي طرحريزي عمليات به اتفاق ابوشريف و امامي جلسهاي تشكيل داديم و لحظاتي را پس از آن استراحت كرديم تا با قدرت و نيرو صبح زود عازم شويم...
هنوز اذان صبح را نگفته بودند كه موج افرادي كه بنا به فرمان امام (ره) براي اداي تكليف آمده بودند به ساحل ايماني روانسر برخورد كردند. افرادي را مامور كرديم تا نيروهاي تازه رسيده را سازماندهي كنند. درميان افرادي كه ميآمدند، يك گروه از ارتشيان با سلاحهاي سنگين دقيقا از همان نوعي كه مورد نياز ما بود رسيدند. به سرعت جلو رفتم و از آنها پرسيدم كه آيا ميتوانيد از اين سلاحها استفاده كنيد. بيشتر آنها فقط به فرمان امام با ابزارهايي كه در اختيارشان بود آمده بودند و من از آنها خواستم كه با من همكاري كنند و اطمينان دادم كه متخصص در استفاده از اين سلاحها هستم.
دسته دسته نيروهاي داوطلب به روانسر ميرسيد. نماز صبح را كه خوانديم تعداد افراد آنقدر زياد شده بود كه فقط به افراد ارتشي و سپاهي اجازه عمليات داديم و مردم عادي را براي احتياط به كرمانشاه بازگردانديم تا افراد را سازماندهي كنيم. آفتاب نيز همچون اميد رزمندگان اسلام بالا آمد و شعاعهاي طلايي خود را بر قلهها و بلنديها انداخت.كريم امامي به همراه عده اي از پاسداران براي تامين منطقه روانسر ماند. ابوشريف مسئوليت نيروهاي سپاه را به عهده من گذاشت و خود براي سركشي به اطراف و نقاط مختلف با عدهاي راهي شد. دوستان مربي خودم محمدرضا ابراهيمي، علي اشرف اميري، فرج الله مهدوينيا و صاحب علي رسولي و محمد حسين نقدي را در روانسر مامور كنترل اوضاع كردم. نيروهاي ارتشي نيز با فرماندهي يكي از افسران رده بالاي داوطلب در يك ستون به همراه ما به حركت درآمدند. من دريك نفربر پيامپي ارتشي كه يك خمپارهانداز 120م.م در آن جاسازي شده بود و تيربار گرينف كه خود پشت آن قرار گرفتم جلوي ستون به حركت درآمدم و ستون قدرتمند داوطلب مركب از ارتشيان و سپاه به سوي پاوه به دنبال نفربر پيامپي به راه افتادند.
هر نقطه مشكوكي را كه مي ديدم با خمپاره 120 م.م كه شعاع تركش آن 400 متر است ميكوبيدم و در طول حركت دائما ارتفاعات را با تير بار مورد هدف قرار مي دادم.
بقيه ستون هم چنين ميكرد و حركت چنين ستوني با اين همه صلابت و قدرت، رعب و هراسي در دل اشرار انداخته بود، طرفه اين كه هم زمان با ما از لشكر يك مركز امير خلبان محمد كريم عابدي با يك فروند هليكوپتر شونك و 50 نفر از نيروهاي زبده لشكر 21 حمزه با حمايت سه هليكوپتر كبرا به خلباني شهيد شيرودي، شهيد كشوري و شهيد پيشگاه هاديان نيز براي شكست حصر پاوه به حركت درآمده بودند كه هنگامي كه ما به شهر رسيديم آنان نيز به ارتفاعات مشرف به شهر مستقر بودند و علاوه بر هليبرن نيروها، هليكوپترهاي كبرا ارتفاعات صعب العبور را به رگبار بسته و ضدانقلاب را به وحشت افكندند.شهيدشيرودي
باري، قبل از رسيدن به پاوه به پاسگاه ژاندارمري قوري قلعه رسيديم. در آنجا عده بسياري از كردهاي روستا و اطراف و اكناف به استقبالمان آمدند. همه آنها تقريبا مسلح بودند. در اين هنگام يكي از پيشمرگان كرد مسلح به من گفت كه بيشتر اين افراد ضدانقلابياني هستند كه از وحشت خود را در قالب مردم معمولي جا زدهاند. به سرعت دستور دادم همه را محاصره كرده و خلع سلاح كنند. در حال جمع كردن انواع سلاحهاي سبك بوديم كه دو فروند هليكوپتر در كنار جاده فرود آمدند. اولين نفري كه هليكوپتر پياده شد تيمسار شهيد فلاحي بود كه قبلا در ماموريت اول مريوان با او آشنا و دوست شده بودم. در آن شرايط حضور او بسيار شاديبخش بود. جلو آمد و من جريان و وقايع را كاملا با او مطرح كردم و در مورد افراد خلع سلاح شده توضيحات لازم را دادم، پس از بررسي اوضاع سوار بر هليكوپتر شد و رفت.
ستون به حركت خود ادامه داد و سبب متواري شدن دشمن در ارتفاعات شد كه تاكنون با سلاح هاي سنگين به آنها حمله نشده بود و صداي شليكهاي بيوقفه ترس در وجودشان افكنده بود. آنها ميگريختند و برخي نيز به دست نيروهاي ستون به هلاكت مي رسيدند.
به نزديك پاوه رسيديم. در كنار شهر ستون را متوقف كردم. قبل از شهر بيمارستان قرار داشت كه در اطراف و داخل آن اجساد پاك پاسداران جان بركف كه دليرانه مقاومت كرده بودند به چشم مي خورد و نشانههاي وحشيگري و مثله كردن به چشم ميآمد. فرصت جمعآوري شهدا و دفن آنها نبود. چرا كه بايد سريع شهر را در اختيار ميگرفتيم. امير خلبان محمد كريم عابدي هم رسيده بودند و هليكوپترهاي كبرا مشغول هلاكت ضدانقلاب بودند. با قدرت، صلابت، پيروزي و افتخار ستون به شهر وارد شد و ضدانقلابيون به هر سو گريختند. تعدادي خود را در ميان جمع مردم پنهان كرده بودند. سپاه و ارتش بر شهر چيره شدند و ارتفاعات از اشرار تهي ماند.
پيشمرگان انقلابي افراد خائن كه پنهان شده بودند را شناسايي و افراد آنها را دستگير كردند. وظيفه تامين شهر با سپاه و وظيفه تامين و حراست از اطراف و بلنديهاي شهر به ارتش واگذار شد.
ناگفته نماند سردار آزاده احمد روزبهاني و آزاده عطاءالله تاجيك نيز نقش برجستهاي در پاكسازي شهر پاوه ايفا كردند. همه به جمعآوري پيكر شهدا خاصه آنان كه سه روز در زير آفتاب قرار گرفته و وضعيت تاسفباري به وجود آورده بودند مشغول شدند. آن روز حجتالاسلام هادي غفاري در كار جمعآوري پيكر پاك شهدا تلاش بسياري كردند.
پس از آزاد سازي كامل شهر با محاصره شدگاني كه نجات يافته بودند در مورد وضعيت عمومي آنان و حمله صحبت كرديم و همه معتقد بوديم لطف و عنايت خداوند بود كه باعث شد پيام نجاتبخش امام (ره) صادر شود و الحق كه اين معجزه اي بود كه ما به چشم ديديم.
پس از تامين تمام مناطق جويا شدم تا شهيد چمران را ببينم ولي ايشان براي مبارزه در سنگر ديگري بلافاصله عازم شده بودند و ديدار بعدي ما هنگام فوت آيتالله طالقاني در پادگان سردشت تازه شد و مفصلا در مورد وقايع پاوه و عمليات هاي آينده گفتگو و تبادل نظر كرديم. بايد اين جا ذكر كنم كه هيچ گاه مقاومت جانانه دكتر چمران، شهيد اصغر وصالي و پاسداران محاصره شده در پايگاه شهر و بيمارستان به فراموشي سپرده نخواهد شد و قصه دليري آنها در تاريخ ثبت خواهد ماند. پس از فارغ شدن از تمام امور، مجريان توسط آيتالله محمد صادق خلخالي محاكمه شده و حكم برخي از آنان در همان محل بيمارستان به اجرا درآمد. اين نيز نكته جالبي است، آزادسازي پاوه در روز 26 مرداد سال 58 صورت گرفت و خود من نيز سال 69 يعني ده سال بعد در 26 مرداد از چنگ جلادان بعثي آزاد شدم.