پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس
پنج شنبه 16 دی 1389 10:07 PM
او در ميان ماست >فتح الله مداح علي
|
|
|
|
|
|
نام خانوادگی:مداح علي
|
نام :فتح الله
|
محل تولد :
|
تاریخ تولد ://
|
نوع مجروحیت : شيميايي نابينا
|
در صد جانبازی :
|
|
جانباز فتح الله مداح علي
اتاق شمارهي 264 بيمارستان ما را به سوي خود ميخواند. وارد كه شديم به سختي اما از روي ادب از جا برخواست و نيم تنه سنگين و رنجور خود را با چهرهي گشاده و مهربان به استقبال ما آورد.
صداي قل قل دستگاه اكسيژن فضاي اتاق را پر كرده بود و مادر پروانهاي كه گرداگرد تخت او ميچرخيد. كلامش بريده بريده و گاهي با تنگي نفس توام ميشد. مرتب تشكر ميكرد و خوشآمد مي گفت... روي بالشش چفيهاش را پهن كرده بود و هر از گاهي با ليواني آبي لبي تازه ميكرد. انواع شيشههاي دارو، سرم و دستههاي گل او را احاطه كرده بود. خواهران مشتاق ديدار از دفتر نشريهي جاودانهها، محيط اتاق را با حيا و وقاري خاص و نگاهي تحسينآميز در خود گرفته بودند. او زير لب دعا ميخواند و وقتي كمي به تختش نزديك شدم دانستم از خدا ميخواهد او را در اين گفتگو ياري كند.
او چنين آغاز كرد:«من فتحالله مداحعلي هستم، عضو سپاه منطقه و هشت بار مجروح شدم. در پاوه، قصرشيرين، جزيرهي مجنون، ميمك، كربلاي پنج و بيت المقدس دو ، ولي در عمليات كربلاي چهار، پنج، هشت، شيميايي شدم و همزمان چشم چپم تركش خورد كه الآن مصنوعي است. همينطور كه توضيح ميداد متوجه نگاهش شديم كه به طرف در اتاق چرخيد. ما نيز نگاه او را تعقيب كرديم، همسر و فرزندانش آمدند.
سه دختر مثل پنجهي آفتاب، و يك پسر كه در آغوش مادر بود. دختر بزرگش سمانه با نگاهي و لبخندي به همهي ما سلام كرد و خيلي زود خود را به تخت پدر رسانيد، دست او را گرفت و آهسته آهسته در گوشش نجوا كرد. پيشاني پدر را بوسيد و خندههايي ارزاني جسم خستهي پدر نمود. پدر نيز در پاسخ ،نگاه عاشقانه، مهربان وپدرانهي خود را در دامان دختر ريخت.
آنان نميخواستند از هم جدا شوند و حضور ما مزاحم بود. بالاخره به احترام جمع دختر كناري رفت و پدر به صحبتهايش ادامه داد. يكبار كه مجروح شدم سر از معراج شهدا درآوردم و با آن عزيزان مدتي در كانكس بودم كه بعداً در اثر خونريزي شديد سير درمان من با مشكل روبرو شد. آهي كشيد، شمارهي نفسها با صداي ريههايش دلم را ريش كرد.
ميدانستم آه او آه حسرت است كه چرا شهيد نشده و به قول خودش در معراج شهدا باقي نمانده، ميگفت: سه بار شيميايي شدم و گاز خردل آرام آرام دستگاه تنفسي مرا درگير كرد و بعد در اثر مصرف كرتون و از كار افتادن لوزالمعده به ديابت هم مبتلا شدم. به اينجا كه رسيد خندهي زيبايي سيمايش را احاطه كرد و بعد گفت : من الآن پنجاه، شصت تا تركش در بدن دارم ولي اميدي نيستند. بيشتر اميدم به اين شيميايي شدن است تا من را به حسين برساند.
با اينكه به سختي صحبت ميكرد ولي طراوت و شادابي در كلامش و نگاهش نمايان بود. زندگي در وجودش موج ميزد و عشق را مزمزه ميكرد.
او را به ياد سفر مكه و حج عمره انداختيم، گفت :«سرم در دست و كپسول اكسيژن به همراه، به لطف خداوند و به كمك زحمات مادرم تمام اعمال مراسم حج را به جا آوردم و خدا را شكر ميكنم كه به آرزويم زيارت كعبه رسيدم» از او خواستم يادي از دوستانش كند، از عدهاي به ترتيب و با علاقه اسم برد كه همگي جانباز هستند و شبها به عيادتش ميآيند و خلوت شبانهي اتاق او را در بيمارستان به خوبي پر ميكنند و بعد چهرهاش يك بار ديگر متبسم شد و از دوستان شهيدش نام برد:«شهيد مهدي صابري كه در عمليات كربلاي 5 در آغوش خودم شهيد شد. شهيد سعيد اسلاميان، شهيد چيتساز، شهيد يعقوب تركمن، شهيد جعفر حيراني، شهيد سليمي، شهيد ... و شهيد محمدصادق رضايي كه از بچگي با هم بزرگ شديم. بعدها كه خدا به من اين پسر را عنايت كرد، رفتم از مادر شهيد محمدصادق اجازه گرفتم و اسم پسرم را محمد صادق گذاشتم به اميد اينكه محمدصادق من، مثل شهيد محمدصادق رضايي شود.
بعد پرسيدم آقاي مداح! شما رفتيد و اداي دين كرديد، حالا بگوييد ما چه كنيم؟ و او گفت:«عاشق امام حسين راه را ميداند و نيازي به راهنمايي ندارد، بايد عشق به علي و حسين را بيشتر كرد» بعد در فكر فرو رفت و گفت:«كاش آن روزها يكبار ديگر برگردد و .... كه آن روزها بهشت بود».
ما در حالي با او خداحافظي مي كرديم كه قلبمان سرخ و تپنده اطرافش ميجهيد و قصد ماندن داشت، اما براي ما مقدور نبود، بايد ميرفتيم و برادر مداح، مادر عزيز، همسر گرامي و بچهها و ... خدانگهدار.
منبع: مجله جاودانه ها
|
|