پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس
پنج شنبه 16 دی 1389 8:05 PM
او در ميان ماست >محسن رسايي
|
|
|
|
|
|
نام خانوادگی:رسايي
|
نام :محسن
|
محل تولد :
|
تاریخ تولد ://
|
نوع مجروحیت : شيميايي
|
در صد جانبازی :
|
|
جانباز محسن رسايي
شايد امروز تصور اين كه يك دانشآموز 11 ساله، سلاح برگيرد و در صحنهي جنگ حاضر شود، قابل درك و هضم نباشد. اما اينها واقعيتهايي هستند كه در طول 8 سال دفاع مقدس در جبهههاي ما به وقوع پيوست.
وصف نوجواناني كه با دستكاري شناسنامهي خود و اصرار و التماس به پدر و مادر، براي دفاع از حريم ناموس و شرف و استقلال و اسلاميت نظام، عازم جبههها شدند، داستان و خيالپردازي نيست.
محسن رسايي جانباز شيميايي دوران دفاع مقدس از جملهي اين عزيزان است كه در هنگامهي اعزام به جبهه تنها 13 بهار از عمرش ميگذشت.
او 85 ماه در جبهه حضور داشت و ضمن شركت در 14 عمليات، 8 بار مجروح شد و تا كنون 25 بار در بيمارستان بستري گرديده و در حال حاضر با عوارض گازهاي شيميايي كه چشم، ريه و ديگر اعضاي بدن او را در بر گرفته، دست و پنجه نرم ميكند. امروز كپسول اكسيژن، ماسك و داروهاي مختلف همدم او هستند و در طول ماه نيز روزهاي بسياري را ميهمان تخت بيمارستان ميباشد. او خاطرات خود را از آن روزهاي پر التهاب و نوراني چنين بيان ميكند.
بنده خيلي كوچك بودم و هنگامي كه براي اعزام به جبهه اقدام كردم من را اعزام نكردند. رفتم شناسنامهام را دستكاري كردم و از بسيج بردسير در آذر ماه سال 1361اعزام شدم. در كرمان خيلي به من گير دادند. هر طور بود به جبهه اعزام شدم براي اولين مرتبه من را بردند گيلانغرب. نزديك شهر يك پادگان بود. در آن مستقر شديم وقتي لباس آوردند، كوچكترين شماره را به من دادند. سه بار آن را كوتاه كردم. باز هر وقت گتر ميزدم نصف جيب شلوارم ميرفت داخل.
در محوطه پادگان قدم ميزدم يك مرتبه شخصي را ديدم كه يك دست لباس بسيجي بر تن داشت و يك چفيه بر گردن. آمد نزديك من، سلام كرد و گفت: چه طوري؟ بچه كجايي؟ گفتم: بچه رابر هستم. گفت: چه كسي تو را اعزام كرده؟ گفتم: من از بردسير اعزام شدم گفت: نميترسي تو را برگردانند. گفتم: نه، ميروم پيش قاسم سليماني، همشهري من است از او ميخواهم دستور بدهد در جبهه بمانم. گفت: اگر قاسم سليماني بگويد برگرد، برميگردي؟
گفتم: قاسم سليماني ميداند من بچهي عشاير هستم و توان كار كردن در جبهه را دارم و نميگويد برگرد. در جواب من گفت: قاسم سليماني را ميشناسي؟ گفتم: بله گفت: قاسم سليماني من هستم و حالا ماندن تو يك شرط دارد آن هم اين كه صبحها جلوي گردان يك پرچم در دست داشته باشي و بدوي. در جوابش گفتم: قبول دارم.
وقت تحويل اسلحه شد، يك اسلحهي قنداقدار كلانش را به من دادند كه از قد من بلندتر بود، خدا رحمت كند، شهيد ميرحسيني گفت: به ايشان يك اسلحهي تا شو بدهيد.
موقع تحويل پوتين شد. باز هيچ شمارهاي به پاي من جور نيامد، شهيد ميرحسيني به مسئول تداركات گفت: برويد كفش ملي، يك جفت كفش زيپي شماره 36 برايش بخريد و مسئول تداركات اين كار را كرد و يك جفت كفش ملي براي من خريدند.
منبع: مجله شميم عشق
|
|