0

جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس
پنج شنبه 16 دی 1389  8:04 PM

او در ميان ماست >محمدتقي خوانساري

 


 

 

 

نام خانوادگی:خوانساري

نام :محمدتقي

محل تولد :

تاریخ تولد :1341

نوع مجروحیت :

در صد جانبازی :75%


جانباز  محمدتقي  خوانساري

من محمدتقي خوانساري در سال 1341 به دنيا آمدم. جانباز بالاي 75% هستم. در عمليات‌هاي كربلاي 5، فاو و حلبچه دچار مجروحيت شيميايي شده‌ام. بيش از 238 بار مورد عمل جراحي قرار گرفته و مدت 9 سال است كه با توجه به مشكل تنفسي و جسمي در بيمارستان بستري مي‌شوم.
كودكي‌ام در خانواده‌اي مذهبي و آشنا به مسايل سياسي گذشت چرا كه پدر يك بار به خوانسار و بار ديگر به استان خوزستان تبعيد شد. تا قبل از پيروزي انقلاب بارها توسط ساواك شكنجه شدم. كلاس دوم راهنمايي بودم كه به مناسبت روز چهارم آبان از طرف مدرسه مجبور بوديم در مراسم آن روز كه به خاطر شاه برگزار مي‌شد، شركت كنيم. من هم به دليل اين كه از مسئولان آن مدرسه دل خوشي نداشتم، در مراسم شركت نكردم. فرداي آن روز نيروهاي ژاندارمري با توجه به سابقه‌ي من كه به خاطر مسايل سياسي آن روز 11 ماه به جاي پدر در زندان به سر برده بودم و نيز عدم حضور در مراسم، پاي مرا مورد هدف قرار دادند و زخمي شدم. اين اولين مجروحيت من در دوران قبل از انقلاب بود.
پس از جنگ نيز در غرب به مبارزات خود عليه منافقين در اين منطقه پرداختيم كه جنگ شروع شد. چند روزي طول كشيد تا خود را به خوزستان رسانديم. علي‌رغم اين كه در غرب حملات هوايي نظامي شروع شده بود، اما احساس مي‌شد كه خوزستان بسيار مورد تهاجم دشمن قرار گرفته و ما نيز خود را به هر طريق ممكن با پاي پياده و كوهنوردي‌هاي سخت به خوزستان رسانديم. آن موقع من 16 سال داشتم.
وقتي به منطقه‌ي 3 راهي تپه شديم، از ناحيه‌ي پا و لگن مورد اصابت يك خمپاره‌ي 60 قرار گفتم و مرا به بيمارستان رساندند. 12 روز طول كشيد كه من را از اين شهر به آن شهر بردند و از پزشك و پرستار هر كس مرا مي‌ديد، همگي متواري مي‌شدند. در طول اين مدت به منظور مداوا به هشت شهر منتقل شدم. حتي در تهران نيز در 6 بيمارستان بستري شدم. همه با ديدن وضعيت من از انجام عمل خودداري مي‌كردند تا اين كه مرا به مشهد بردند. آن‌جا كه روي شكم خوابيده بودم و تمام بدنم درد مي‌كرد، به من مسكن تزريق كرد و از من خواست كه به امام رضا (ع) متوسل شوم.
بعد از توسل به امام رضا (ع) خيلي كنجكاوانه برگشتم تا ببينم كه چه چيزي در لگنم رفته، همين كه برگشتم آن شي خيلي راحت حركت كرد و من دوباره سر جايش برگرداندم. چند بار اين حالت پيش آمد و من آن را سر جايش برمي‌گرداندم. بر اثر مسكني كه تزريق شده بود، حالت گيجي به من دست داد و شل شدم كه گلوله افتاد و من هم نفهميده بودم كه كي افتاد؟ فرداي آن روز دكترها و پرستارها به سراغم آمدند و گفتند: نگفتي همه‌ي ما و بيمارستان را مي‌فرستي هوا؟ من هم ماجرا را برايشان تعريف كردم. اين نخستين مجروحيت من در دوران جنگ و دومين مجروحيت جسمي من قبل از انقلاب و بعد از انقلاب بود و در حال حاضر با گذشت زمان و بر اثر جراحتي كه به وجود آمد، پاي راستم به نوعي كوتاه‌تر شده است.
سه بار هم در عمليات كربلاي پنج و حلبچه شيميايي شدم كه در 2 عمليات نخست آسيب‌ديدگي جدي و وخيم نبود اما در عمليات حلبچه گستردگي شيميايي زياد بود و در واقع الآن هم كه شيميايي هستم از آسيب‌ديدگي در اين ناحيه ناشي مي‌شود. در علميات حلبچه مسئول بهداري بودم. رژيم بعث عراق با حملات خود به طور كلي آن منطقه را مورد بمباران شيميايي هوايي و زميني قرار داده بود و تمام مردم آن منطقه را به شهادت رسانده بود. چند روز بعد از اين حملات وارد منطقه شديم كه كار پاكسازي را شروع كنيم چرا كه بوي تعفن جنازه‌ها آن منطقه را گرفته بود و كسي جرأت و تمايل زيادي نداشت كه نسبت به پاكسازي گام بردارد و من تنها به پاكسازي پرداختم. علي‌رغم اين كه هوا در آن منطقه كوهستاني و بسيار سرد بود، روزانه مشكلات تنفسي بسيار شديدي را متحمل مي‌شدم و از بس كه داروهاي زيادي را مصرف مي‌كردم، دچار التهاب شديدي در بعضي از اندام‌هاي خود شدم و دستان و پاهايم به شدت مي‌سوختند.
با وجود اين‌كه لباس‌ها، ماسك و فيلتر را عوض مي‌كردم، اما جوابگو نبود. با توجه به اين كه مسئول بهداري غرب بودم و تنها به پاكسازي آن منطقه مي‌پرداختم، خود بايد جنازه‌ها را پيدا مي‌كردم، پلاستيك مي‌گرفتم، ضدعفوني مي‌كردم و آن‌ها را به بيرون از آن منطقه مي‌بردم. در اين مدت صحنه‌هاي بسيار ناراحت كننده‌اي را ديدم. بچه‌ي شيرخواري را ديدم كه در حين شير خوردن از سينه‌ي مادر به شهادت رسيده بود. يعني گاز خردل و گاز اعصاب بر تعدادي زود تأثير خود را گذاشته بود، اين مادر فرصت اين كه بتواند جابه‌جا شود را نداشت.
ظرف مدت 12 روز، 166 جنازه را از آن منطقه خارج كردم و از روز 12 به بعد دچار مشكلات حاد تنفسي شدم و وضعيت ريه‌هايم وخيم شده بودند و با وجود شدت وضعيت جسمي، به جاده‌ي ماهشهر انتقال يافتم. از سال 78 به بعد مشكلات جسمي و تنفسي من به شدت بدتر شد از بس كه بدنم ورم كرده بود، روزانه سر تا پايم را گچ مي‌گرفتند چرا كه بر اثر ورم، ترك‌هايي در بدنم ايجاد مي‌شد و پزشكان هم براي جلوگيري از متلاشي آن گچ مي‌گرفتند. ي كروز يكي از بستگان، گچ‌ها را وزن كرد كه 66 كيلوگرم وزن داشتند. از آن‌جا كه عفونت‌هاي بدنم بسيار زياد و شديد بود، دو بار ايست قلبي در زمان‌هاي 52 و 59 ثانيه داشتم. روزانه 130 نوع قرص و كپسول و سرم مصرف مي‌كردم و وضعيت من به گونه‌اي بود كه حتي پزشكان مي‌گفتند يكي از نادرترين بيماراني هستم كه تاكنون توانستم اين‌گونه صبر و ايستادگي داشته باشم.
سال هاي 78-79 به خاطر عفونت‌هاي شديد بدنم، مدت 16 ماه در كما بودم. در آخرين شب و هم‌زمان با شب تاسوعا كه در بيمارستان ساسان تهران در كما بودم، همه‌ي واقعيت‌هاي روز عاشورا را در عالم خواب به ياد دارم؛ طبل، شمشير و دسته‌هاي قرمز و سبز را ديدم و مدام بچه‌ها و زنان را كه مي‌زدند، صداي روضه‌ها را مي‌شنيدم و مي‌گفتم كه صداي اين خانم‌ها را كم كنيد؛ نگذاريد گريه كنند بعد از اين صحنه كربلا را ديدم كه در بياباني قرار گرفتم و همه‌ي اسب‌ها مي‌دويدند. انسان‌ها نقش بر زمين بودند و خون‌هاي زيادي در اين بيابان ريخته شده بود. آقايي را ديدم كه پيشم آمد و گفت: بلند شو. گفتم:‌ نمي‌توانم بلند شوم و توانش را ندارم. آن آقا دستش را پشت گردن من گذاشت و مرا بلند كرد و بر گردن اسب سوار كرد. گفتم: آقا دارم مي‌افتم يواش برو دارم مي‌افتم.
ديدم كادر پرستاري و مردم مي‌آيند لباسم را پاره مي‌كنند. ملحفه را پاره مي‌كنند و با خود مي‌برند و من هم مي‌گفتم چه اتفاقي افتاده؟ صداي پزشكان را مي شنيدم كه با حالت تعجب مي‌گفتند: همه‌ي تاول‌ها رفته و زخم‌ها بهبود يافتند. از من مشخصاتي را سوال مي‌كردند كه بدانند حافظه‌ي من كار مي‌كند يا نه؟
در آن زمان خانواده‌ي من به اهواز رفته بودند كه گوسفندي را كه نذر داشتند، قرباني كنند. نتوانستند در آن روز گوسفندي را تهيه كنند حتي تا دزفول هم براي تهيه‌ي آن رفته بودند. صبح عاشورا به دزفول رسيده و ديدند كه آقايي گوسفند فروش به همراه يك گوسفند زير پل دزفول ايستاده، به سراغ او مي‌روند و تقاضاي خريد گوسفند را مي‌كنند و او هم در جواب مي‌گويد كه من به قصد فروش نيامده‌ام اما از ديشب تا حالا بي‌قراري عجيبي دارم و نمي‌توانم آرام و قرار بگيرم؛ بالاخره خانواده‌ي من هم به هر طريقي گوسفند را از او مي‌خرند. بعد از پخش گوشت قرباني و جمع كردن وسايل آن از بيمارستان به منزل تماس مي‌گيرند و به خانواده خبر برگشت من و بهبودي را مي‌دهند.

 منبع: روزنامه ي كثيرالانتشار  

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها