پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس
پنج شنبه 16 دی 1389 8:04 PM
او در ميان ماست >احمد خداشناس
|
|
|
|
|
|
نام خانوادگی:خداشناس
|
نام :احمد
|
محل تولد :
|
تاریخ تولد ://
|
نوع مجروحیت : شيميايي
|
در صد جانبازی :70%
|
|
جانباز احمد خداشناس
كپسول اكسيژني كه كنار تخت او آرام گرفته، انگار پاسخ همهي سؤالهاست. احمد خداشناس دلاوري است كه در 19 سالگي از طريق بسيج راهي جبهه شد و پس از 6 ماه حضور آن قدر دلش شيدا شد كه به استخدام ارتش درآمد تا ساكن دايم آن سرا باشد.
پس از پذيرفته شدن در ارتش به مريوان اعزام شد و در همانجا براي نخستين بار طعم تركش را چشيد و حس بويايي خود را از دست داد و شنوايي ايشان هم آسيب ديد. هم زمان با عمليات والفجر 8 به جنوب اعزام شد و به دليل استفاده ي گسترده ي دشمن از سلاح شيميايي در اين عمليات آسيب ديد.
با وجود اصرار و حتي تهديد به بازداشت، از بيمارستان صحرايي فرار كرد و حاضر به ترك منطقه جهت مداواي خود نشد و با مصرف دارو در همانجا خود را موقتاً معالجه كرد. اما اين يادگار با او باقي ماند و سالها بعد در سال 1379 او را خانهنشين كرد. تا سال 1376 اعتقادي به مراجعه به بنياد جانبازان نداشت. او كه با پايان جنگ از ارتش بيرون آمده بود، براي امرار معاش به رانندگي پرداخت. اما وقتي سرفهها امانش را بريدند و خانهنشين شد، ديگر ممر درآمدي براي خانواده وجود نداشت. همسر صبور و فداكاري كه از سال 1371 همراه زندگيش شده بود، ديگر تاب نياورد. نزد يكي دو نفر از روحانيون معتمد، احمد رفت و با آنها درد و دل كرد. آنها هم پا در مياني كردند و به اصرار ايشان احمد پس از سالها خود را به بنياد جانبازان معرفي كرد و به عنوان جانباز 70% تحت پوشش اين بنياد قرار گرفت.
امروز او در ميان ماست. او و خانوادهي صبورش. بيماري احمد به پسرش علي هم كه دانشآموز سال سوم ابتدايي است سرايت كرده و مادر با چشمان نگرانش براي شفاي هر دوي آنها دعا ميكند. از احمد ميپرسم چه احساسي نسبت به دشمنان در دل داري؟ با لبخندي كه در لابلاي سرفههاي بيامانش به سختي رخ مينمايد ميگويد:«...خدا انتقام ما را خواهد گرفت. شما ميبينيد كه مرگ بر صدام ما چه به روزگار صدام آورده، انشاالله آمريكا و انگليس هم نابود خواهند شد....»
جملهاش را به سختي به پايان ميبرد و بعد فقط ميماند اشك هاي چشم من و سرفههاي پيدر پياو. چند لحظه بعد هم ماسك اكسيژن بين لبهاي او و گوشهاي جان من فاصله مياندازد، و انگار بغض همهي عالم در گلوي من گره ميخورد، چشمم به علي ميافتد. مرد كوچك روزهاي آيندهي ميهنم. او ميخندد و من هم لبخند ميزنم و قطرهي اشكي كه ديگر تاب ماندن ندارد صورتم را ميپيمايد.
منبع: ماهنامه سبزسرخ - صفحه: 3
|
|