پاسخ به:جانبازان و ايثارگران دفاع مقدس
پنج شنبه 16 دی 1389 7:49 PM
او در ميان ماست >رضا باهنر
|
|
|
|
|
|
نام خانوادگی:باهنر
|
نام :رضا
|
محل تولد :يزد//بندرآبادرستاق
|
تاریخ تولد ://
|
نوع مجروحیت : قطع نخاع
|
در صد جانبازی :
|
|
جانباز رضا باهنر
اينجانب رضاباهنر ساكن روستاي بندرآباد رستاق هستم. در سال 1362 به جبهه رفتم و ضمن شركت در عملياتهاي چون خيبر، بدر، كربلاي 4 و 5، قدس 5، نصر7 و پدافندي مناطق شلمچه قريب به 26 ماه در جبهه حضور داشتم.
اولين بار در عمليات خيبر پاي من در اثر اصابت تركش مجروح شد. پس از آن در عمليات قدس 5 بر اثر موج انفجار پردهي گوشم آسيب ديد و مجدداً در پدافندي شلمچه در اثر تركش راكت هواپيماي دشمن مجروح شدم. بعد از چند روز كه به هوش آمدم، فهميدم كه در بيمارستان امام خميني تبريز بستري هستم. از پرستار پرسيدم چند روز است كه من اينجا هستم؟ گفت: چهار روز است كه اينجا هستيد. از ناحيهي كمر 3 تا 4 مهرهي كمر شما از هم فاصله گرفته و يك لكهي خون هم داخل مغز شماست.
از آنها خواستم تا اجازه دهند كارهاي شخصي خود را انجام دهم. برايم ويلچري آوردند. وقتي روي ويلچر نشستم تا حركت كنم ديدم پاي راستم حركت نميكند. وقتي پزشك بالاي سرم آمد، به بدنم سوزن زد تا بفهمد عمق اين جراحت تا كجاست و من هنگامي سوزش سوزن را احساس كردم كه سر سوزن به شكمم خورد. بعد از معايناتي كه انجام شد، فهميدم كه اعصاب رگهاي خوني نيز از كار افتاده است. بعداز معاينات مكرر در بيمارستانهاي مختلف نظر قطعي اين بود كه هيچ كاري براي پايم نميشود انجام داد.
يك شب اعلام كردند كه شما شب چيزي نخوريد و صبح ديدم كه پرستار با لباس عمل وارد اتاق شد. پرسيدم چه عملي قرار است انجام شود و پاسخ شنيدم كه پاي شما قرار است قطع شود. من نظر پزشكان را نپذيرفتم. اين وضع ادامه داشت تا رمضان سال 1367. چون داروهايي كه بايد مصرف ميكردم زياد بود. براي اينكه بتوانم روزه بگيرم، آنها را به دو وعدهي سحر و افطار تقسيم كرده بودم. بعدازظهر كه ميشد، چون اثر داروها كم ميشد، درد شديدي در ناحيهي سر و كمرم احساس ميكردم. دراين 7 ماه نماز شبم را نيز ترك نكردم.
شب بيست و سوم ماه رمضان براي مجلس احياء بعد از غسل به مسجد رفتم. حاج آقا هميشه قبل از انجام مراسم به ائمه (ع) توسل ميجست و آن شب توسل به حضرت رقيه بود. در آن لحظات انگار به من الهام شده بود كه امام زمان (عج) را صدا بزنم. سومين يا چهارمين باري بود كه آقا را صدا كردم؛ ديدم كه مسجد پر از نور شد و آقايي سمت چپ من نشستند و دست راستم را كه روي زانويم بود، بوسيدند و دستي از بالاي سر تا كمرم كشيدند. وقتي به ايشان نگاه كردم ديدم كه گريه ميكنند. من هم به آقا خوشامد گفتم و گريه كردم. پس از آن، آقا به من گفتند: پاهايت را خم كن. نميدانم چه شد كه گفتم: سيد نميتوانم. يك دفعه پاي راستم كه در اين 7 ماه هيچ حركتي نداشت، خم شد.
در حال گريه كردن بودم كه آقا خواستند از مجلس خارج شوند. سرم را از روي زانويم بلند كرده مرا بوسيدند و بعد دست چپم را گرفتند و مرا بلند كردند. وقتي ديدم كه ايشان در حال خروج از مسجد هستند، با فرياد ميگفتم: مردم امام زمان (عج) اينجا هستند ...
منبع: مجله الغديريان
|
|