پاسخ به:عملياتهاي دفاع مقدس > - ضربت ذوالفقار-خاطرات رزمندگان عملیات
پنج شنبه 16 دی 1389 12:11 PM
حسين ابوالفتحى:
آنچه نام هوانيروز را براى هميشه با منطقه ميمك همراه ساخت، شهادت سرلشكر خلبان احمد كشورى بود. او كه پس از پيروزى انقلاب و در غائله كردستان، همراه با على اكبر شيرودى حماسه آفريد و با آغاز جنگ تحميلى نامى آشنا براى آسمان هاى مرزى كشور بود، بالاخره در تاريخ ۱۵ آذر۵۹ از منطقه ميمك به آسمان پرواز كرد:
«ساعت۹ صبح از طريق راديو اعلام كردند دو فروند هواپيماى عراقى از نوع ميگ ۲۱ و ۲۳ در منطقه و در مسير پرواز، مشغول عمليات هستند و از ما خواستند هر چه سريعتر خود را پنهان كرده و تا اطلاع ثانوى موتور هليكوپترها را خاموش كنيم؛ اما براى انجام اين دستور زمانى نداشتيم زيرا هواپيماهاى عراقى بالاى سرمان مشغول پرواز بودند.
بلافاصله احمد [كشورى] از هليكوپترهاى ديگر خواست تا منطقه را ترك كنند و به من گفت تا مواظب هواپيماهاى دشمن باشيم. قصدش اين بود تا با سرگرم كردن خلبان هاى عراقى فرصت فرار را براى هليكوپترهاى ديگر مهيا سازد و در همان حال به من گفت: كار سختى در پيش داريم يا آنها را منهدم مى كنيم يا به شهادت مى رسيم، با تعداد سه فروند راكت و مقدار فشنگ باقى مانده جواب حملات هواپيما را داديم، اما هر دو مى دانستيم با كمبود مهمات قادر به ادامه دفاع يا حمله نيستيم. احمد هم خيلى خونسرد عمل مى كرد و در هر دور گردش مى خواست تا با شليك توپ ها به سوى هواپيماها آنها را به سوى خودمان بكشاند راكت هاى پرتاب شده آنها در اطرافمان به زمين مى خورد كه ناگهان يكى از هواپيماها به سويمان حمله ور شد. انگشتم را به روى سوييچ توپ ها گذاشتم و آماده شليك شدم كه هليكوپتر تكان شديدى خورد و ديگر چيزى نفهميدم.
كلاه پرواز را از روى سرم برداشتم. درد سنگينى سرم را فرا گرفت. چشم هايم باز نمى شدند. آفتاب صورتم را گرفته بود و مى سوزاند. صداى انفجارها و موج آنها نشان مى داد هنوز زيرا آتش سنگين عراقى ها هستيم. تلاش كردم و كوركورانه به دنبال مسير خروج از هليكوپتر بيرون آمدم. قبل از خروج چندبار احمد را صدا كرد اما جوابى نداد وقتى چشم هايم را داخل بيمارستان كرمانشاه باز كردم شيرودى را بالاى سرم ديدم. صورتم كاملاً باند پيچى شده و دست راستم هنوز درد مى كرد. حسى درون پاى راستم نداشتم. از او سراغ كشورى را گرفتم. سرش را نزديك صورتم آورد و بدون جواب به سؤالم با چشمان گريان گفت: «الآن تو را مى برند تهران نگران نباش.»
وقتى در بيمارستان تهران چشم باز كردم مادر كشورى و همسرش را ديدم هر دو دلدارى ام مى دادند. وقتى پرسيدم احمد كجاست؟ تنها شنيدم كه مادرش گفت: «احمد به ديدار خدا رفت.»