در پایان جنگ طائف بود که رسول خدا(ص) و لشکر مسلمانان دشمن را تعقیب کردند و قلعه «مالک به عوف» را ویران کردند تا پشت سر آنها پایگاهى براى دشمن نماند و به سمت قلعه هایی که دشمن در طائف به آنها پناهنده شده بودند رفتند و آنان را محاصره کردند اما ادامه ی این محاصره به عللی بی فایده بودو مسلمانان تصمیم گرفتندتا به«جعرانه» برگردند و درمورد غنایم و اسیران تعیین تکلیف کنند.
اسیران تقسیم شدند اما گروهی از قبیله ی بنی سعد که حلیمه دایه ی پیامبر(ص) نیز اهل همان قبیله بود، آمدند و گفتند: اى رسول خدا ما اصل و عشیره تو هستیم و اکنون دچار چنین بلا و مصیبتى شدهایم و همه مال و زن و فرزندانمان از دست داده ایم. ما تقاضا می کنیم که آنان را به ما برگردانی.
رسول خدا(ص) فرمودند: «آنچه سهم من و فرزندان عبد المطلب است، همه را به شما واگذار مىکنم و اما سهم دیگران مربوط به خود آنهاست. » و سپس به آنان فرمودند تا در میان جمع دوباره تقاضایشان را مطرح کنند تا شاید سایرین نیز حقشان را به خاطر پیامبر(ص) ببخشند و همین هم شد و مهاجرین و انصار هم حقشان را بخشیدند و اسیران را آزاد کردند. البته برخی قبایل سهمشان را نبخشیدند و پیامبر(ص) با آنان معامله ای انجام دادند و فرمودند شما اینان را آزاد کنید و من در ازای آنان از اسیران بعدی شش اسیر به شما می دهم و آنان قبول کردند.
بدین ترتیب بزرگترین قبایل اطراف مکه دلشان نسبت به اسلام نرم شد و شنیدن این گذشت و بزرگوارى از طرف پیغمبر اسلام(ص) براى قبایل و دشمنان دیگر حضرت نیز مؤثر بود و آنها را نیز متمایل به اسلام نمود.
مالک بن عوف تسلیم می شود
رسول خدا(ص) به مالک بن عوف، فرمانده دشمن نامه ای فرستادند و فرمودند که اگر تسلیم شود خانواده و ثروتش را به او باز مىگردانند و علاوه بر آن صد شتر هم به او خواهند داد.
او نیز چون خبر بزرگوارى و گذشت پیغمبر اکرم(ص) نسبت به اسیران را شنیده بود، دلش نرم شد و خود را به دور از چشم سپاهش به بهانه ای به حضرت رساند و مسلمان شد. او بعد ها از مدافعان جدی اسلام گردید.
تقسیم غنایم
با پس دادن اسیران هوازن شاید براى برخى از لشکریان این فکر پیش آمد که ممکن است نوبت پس دادن اموال نیز برسد از این رو پیغمبر(ص)را براى تقسیم غنایم تحت فشار قرار داده و خواستند تا هر چه زودتر دست به کار تقسیم شترها و گوسفندان و اموال دیگر شود حتی در تاریخ بیان شده که مردم ردای حضرت را که روی شترشان سوار شده بودند کشیدند و تقسیم اموال را خواستند.
رسول خدا(ص) به کنارى رفتند و اندکى از پشم کوهان شترى را که در آنجا ایستاده بود کندند و میان دو انگشت خود گرفته و دست خود را بلند کرده و فرمودند: «اى مردم به خدا سوگند من از این غنایم و حتى از این مختصر پشم جز خمس آن حقى ندارم و آن را هم به شما واگذار مىکنم، اکنون هر چه از این غنیمتها برداشتهایدبرگردانید اگر چه سوزن و نخى باشد تا آنها را از روى عدالت میان شما تقسیم کنم. »
و سپس رسول خدا شروع به تقسیم غنایم کرد و در این میان به اشراف و بزرگان قریش که تازه مسلمان شده بودند یا مانند صفوان بن امیه هنوز در حال کفر بودند ولى در این جنگ به مسلمانان کمک کرده بودند، سهم بیشترى داد تا دل آنها را نسبت به اسلام نرم کند و تألیف قلبى از ایشان بشود و بعدا نیز در زکات سهمى براى این گونه افراد به عنوان«مؤلفة قلوبهم»مقرر شد و بیان شده که آن قسمت را رسول خدا از سهم خمس خود به آنها داد و گرنه حق دیگران را طبق سهمى که داشتند بدون کم و زیاد به آنها پرداخت کرده و به هر صورت این تفاوت در تقسیم، موجب اعتراض جمعى از لشکریان و به خصوص مردم مدینه و انصار گردید و از گوشه و کنار زمزمههایى به عنوان گله و اعتراض برخاست.
اعتراض ذو الخویصرة تمیمى
«ذو الخویصرة» مرد گستاخ و سرشناسى در قبیله بنى تمیم بود و بعدها نیز در زمان خلافت على (ع)گروه خوارج را تشکیل داد و در جنگ نهروان به قتل رسید. وى پس از آنکه غنایم تقسیم شد پیش رسول خدا(ص)آمده و گفت: یا محمد من امروز تقسیم تو را دیدم، تو عدالت را مراعات نکردى!
رسول خدا(ص)با ناراحتى فرمودند: «اگر عدالت پیش من نباشد پس نزد چه کسى خواهد بود؟»
عمر بن خطاب برخاسته گفت: براى این گستاخى او را نکشم؟
حضرت فرمودند: نه، او را به حال خود واگذار که به زودى پیروانى پیدا خواهد کرد و همگى از دین خارج خواهند شد چنانکه تیر از کمان خارج مىشود.
گله انصار و سخن رسول خدا(ص)
اعتراض و گله در میان انصار به صورت عمومى در آمد تا جایى که برخى گفتند: پیغمبر چون به قوم قبیله خود رسید ما را فراموش کرد. رسول خدا(ص) به میان آنان آمدند و فرمودند: «من از شما سؤالى دارم پاسخ مرا بدهید؟، آیا وقتى من به نزد شما آمدم گمراه نبودید و خدا به وسیله من شما را هدایت کرد؟
گفتند: بله و این منتى بود که خدا و رسول او بر ما دارند.
فرمودند: آیا بر لب پرتگاه عذاب و آتش(نفاق و اختلاف)نبودید و خدا به وسیله من شما را از آن نجات داد؟
گفتند: چرا و این هم فضل خدا بود بر ما!
فرمود: آیا شما اندک نبودید و خداوند به واسطه من جمعیت شما را زیاد کرد؟، آیا شما با یکدیگر دشمن نبودید و خدا به وسیله من شما را با همدیگر مهربان ساخت؟عرض کردند: چرا یا رسول الله و این فضل و منتى است که خدا بر ما دارد.
حضرت(ص) فرمودند: ولى به خدا سوگند شما مىتوانستید در پاسخ من این گونه بگویید و اگر هم مىگفتید به حقیقت و راستى سخن گفته بودید كه تو نیز وقتى به سوى ما آمدى که دیگران تو را تکذیب کرده بودند و ما تصدیقت کردیم، مردم دست از یارى تو برداشته بودند و ما یاریت کردیم، آواره بودى ما به تو پناه دادیم، فقیر بودى ما تو را همانند خود قرار داده و با تو مواسات کردیم؟اى گروه انصار آیا به خاطر مختصر مالیه دنیا که مىخواستم به وسیله آن دل جمعى را به اسلام نرم کنم شما از من گلهمند شدید؟در صورتى که من شما را به همان اسلامتان واگذاشتم؟ آیا شما خشنود نیستید که دیگران با گوسفند و شتر از اینجا بروند و شما پیغمبر خدا را همراه ببرید؟
به خدا سوگند اگر عنوان هجرت در کار نبود من نیز یکى از انصار بودم و اگر مردم همگى به راهى بروند و انصار به راهى، من به همان راه انصار مىروم. سپس دست به دعا برداشته و گفتند: خداى انصار را رحمت کن، و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان ایشان را نیز رحمت فرما.
پیغمبر اسلام این سخنان را طورى با تأثر و علاقه نسبت به آنها ادا مىکرد که عواطف آنها به سختى نسبت به آن حضرت تحریک شده صداهاشان به گریه بلند شد و گفتند: ما راضى شدیم که رسول خدا سهم ما باشد و دیگر گلهاى نداریم.
در این وقت بزرگان و پیرمردان آنها برخاسته به دست و پاى پیغمبر افتاده و مىبوسیدند و ضمن عذرخواهى از گفتار خود عرض کردند: اى رسول خدا این اموال ماست که در اختیار شما قرار دارد هر گونه مىخواهى آن را به مصرف برسان و اگر کسى از ما سخنى گفته از روى دشمنى و کینه نبوده بلکه اینها خیال کردند مورد بىمهرى و خشم شما قرار گرفتهاند که سهم کمترى به آنها دادى و اکنون از این گناه خود به درگاه خدا پوزش طلبیده و استغفار مىکنند، و تو نیز براى آنها از خدا آمرزش بخواه. رسول خدا(ص)براى آنها از خداى تعالى طلب آمرزش کرد.
منابع:
- زندگاني حضرت محمد(ص)، رسولي محلاتي، حوادث سال هشتم
- فروغ ابديت، جعفر سبحاني، ج 2