یوسف گم گشته باز اید به کنعان غم مخور / کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
این دل غمدیده حالش به شود دل بد مکن/ وین یر شوریده باز اید به سامان غم مخور
دور گردون گرد و روزی بر مراد ما انگشت/ دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم / سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
ای دل از سیل فنا بنیاد هستی برکند / چون ترا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور