به مناسبت شهادت امام محمدباقر علیه السلام اشعار مناسبتی
جمعه 19 شهریور 1395 8:07 AM
مرآت ولایت-غلامرضا سازگار
ای رخت چراغ هُدی یا محمد ابن علی
پنجمین ولیّ خدا، یا محمد ابن علی
نجل سیدالشهدا، یا محمد ابن علی
جان عالمت به فدا، یا محمد ابن علی
یا محمد ابن علی، یا محمد ابن علی
ای بهار دل سخنت، ای حیات جان ز دمت
جنّ و انس و حور و ملک، جمله سائل کرمت
در مدینة دل ماست، هم بقیع و هم حرمت
یک صدا دهیم ندا، یا محمد ابن علی
یا محمد ابن علی، یا محمد ابن علی
شمع جمع اهل ولا، کعبة دل همه ای
پارة تن نبی و نور چشم فاطمه ای
در دلم فروغ خدا، بر لبم تو زمزمه ای
دل نگردد از تو جدا، یا محمد ابن علی
یا محمد ابن علی، یا محمد ابن علی
جز دعای تو نبود، بر لبم دعای دگر
جز ولای تو نبود، در دلم ولای دگر
گر برانی از در خود، تا روم به جای دگر
من نمی روم ابدا، یا محمد ابن علی
یا محمد ابن علی، یا محمد ابن علی
مهر تو عبادت من، عشق من ارادت من
با شما ولادت من، با شما شهادت من
هم عطاست عادت تو، هم دعاست عادت من
کن عنایتی به گدا، یا محمد ابن علی
یا محمد ابن علی، یا محمد ابن علی
از صیام تا قیام-غلامرضا سازگار
ای فـروغ دانشت تــا صبـح محشر مستدام وی تــو را پیـش از ولادت داده پیغمبــر ســلام
منشـــأ کـــل کمـــال و باقــــر کـــل علــــوم هفتمیـن نـور و ششــم مولایــی و پنجم امام
انس وجان آرند حاجت در حریمت روز و شب آسمـان گردیــده بــر دور مـزارت صبـح و شـام
این عجب نبود که بخشی چشم جابرراشفا زخـم دل را می دهــی بـا یـک نگاهـت التیــام
ساکنــان آسمـان را لحظه لحظه، دم به دم از بقیعـت بــوی عطــر جنـت آیــد بـــر مشــام
درکمال و در جلال و علم و حلم و خلق و خو پــای تـا سـر، سـر بـه سـر آیینه ی خیر الانام
با تـو حـق گیــرد تـداوم از تو حق گیرد کمال بی تـو ایمـان نـادرست و بـی تـو قـرآن ناتمام
کودکــی بـــودی کـــه از تیــغ بیــانت ناگهان روز در چشـم یزیـــد بی حیــا آمـــد چــو شام
لال شــد از پاســخ و زد بر دهن مهر سکوت طشــت رسوایـــی او افتــــاد از بــــالای بـــام
تو ســر بـــالای نــی دیـدی به سن کودکی گه به دشت کربلا گه کوفه گاهی شهر شام
خیمه هـای آل عصمت را کـه آتش می زدند می دویــدی در بیابـان اشــک ریز و تشنه کام
کوفیــــان بردنـــد در حبــس عبیــــدالله تـــان شامیــان سنگــدل سنـگت زدنــد از روی بــام
ماجــرای کربــلا و شـــام و کوفــه بـس نبود از چــه دیگـر ایــن همــه آزار دیــدی از هشام
بارهـــا آوردت از شهـــر مدینـــه تــا دمــشق از وجــودت هتــک حــرمت کــرد جــای احتــرام
گــاه آوردت بـــه زنـدان گاه پای تخت خویش گـــاه زد زخـــم زبــان و گــاه مـــی زد اتهــــام
حیف کـــز زهــر جفــا گردید قلبت چاک چاک مـــرغ روحــت پــر زد از تـن جــانب دارالسـلام
بس که بر جان عزیزت روز و شب آمد ستم دادی از ســوز جگــر بـــر شیعیــانت ایـن پیـام
تــا بـــه صحــــرای منـــا گرینــد بهــر غربتت حاجیان هنگام حج، پیر و جوان و خاص و عـام
دوست دارم بــر تـــو گریـــم در بیابــان بقیع کرده انـد ایـن گریـه را بـر من حرامی ها حرام
در کنــار قبر بی شمــع و چراغت روز و شب هم بشر سوزدچو شمع وهم ملک گرید مدام
از چه شد صدچاک قلبت باچنان قدر و جلال وز چـه ویـران مانـده قبـرت با چنان جاه و مقام
بر تـو می گریــم کـه عمــری ساقی بزم بلا روزوشب ساعت به ساعت ریخت خون دل به جام
بــر تـــو ای تنهــــا چــــو عمّـــت مجتبــــی بر تو می گریم که مظلومی چو جد وباب ومام
بر تو می گریم که بردی کـوه غم از کودکی بر تو می گریم که شد با خون دل عمرت تمام
ای خدا را باب رحمت، باب رحمت باز کن
تا که "میثم" زائر قبرت شود فی کل عام
از صیام تا قیام-غلامرضا سازگار
شیعه زند بر سر و سینه کـرب و بـلا گشتـــه مدینـه
فرزند زهرا جان داده مظلوم
امـام باقــر گردیـده مسموم
ای آخــرین شمس ولایت یابن الحسن سرت سلامت
فرزند زهرا جان داده مظلوم
امـام باقـر گردیـده مسموم
حضرت صادق شد عزادار گریـه کنــد بــا چشم خونبار
فرزند زهراجان داده مظلوم
امـام باقـر گردیـده مسموم
دوبــاره عالـم شد عـزادار داغ پیمبــــر شـــده تکـــرار
فرزند زهرا جان داده مظلوم
امـام باقـر گردیـده مسموم
کشتنــد حجــت خـــدا را باقــــــر آل مصطفـــــا را
فرزند زهرا جان داده مظلوم
امـام باقـر گردیـده مسموم
ختم رسل صاحب عزاشد پنجـم وصـی او فــدا شـد
فرزند زهرا جان داده مظلوم
امـام باقـر گردیـده مسموم
اشـک بنـی فاطمـه ریـزد نالـــه ز قلــب همــه خیــزد
فرزند زهرا جان داده مظلوم
امـام باقـر گردیـده مسموم
صیام تا قیام ۲ - غلامرضا سازگار
لبم شهد ودهانم چشمه وفیض و کلامم جان سـزد بـا جـان خـود ریـزم بـه خـاک پای جانانش
امـــام پنجـــم و معصــوم هفتـم حضـرت باقـر که تــا شــام ابــد بــادا ســلام از حــی منانش
لقب باقـــر، محمّـــد نـــام او، کنیــه ابا جعفـر تعالــی الله از ایـن کنیــه و ایــن نــام و عنوانش
رجــال علــم از صبــح ازل، مرهـــون گفتــارش جهــان فضــل تــا شــام ابــد، مدیون احسانش
سجــود آورده خلقت از پــی تعظیم بـر خاکش سـلام آورده جابــر از رســول حسن سبحـانش
عجب نبـــود اگر در بــاغ رضــوان پــای بگـذارد اگر در حشر، شیطان دست خود آرد به دامانش
عجب نی گرشفا بخشد گاهش چشم جابر را که هر کس درد دارد خاک کوی اوست درمانش
چــراغ روشن دلهــاست قبــر بــی چــراغ او چه غم گرنیست شمع وآستان وسقف وایوانش
نسیمــی از بقیعش روح بخشد صد مسیحا را سـزد بـر کسب فیض از طـور آیـد پــور عمرانش
ضریحش کعبـۀ دل بــود و ایـوانش بهشت جان الهـی بشکنــد دستــی کــه آخــر کرد ویرانش
شنیدی لال شد یک لحظه دانشمنـد نصرانی میــان جمـع در پیش بیــان و نطــق و برهــانش
کــیام مـن تـا ثنای حضرتش را خوانم و گویم خــدا باشــد ثنـــاگویش، نبــی بایــد ثناخوانش
فــروغ دانشش بگـرفت چون خورشید، عالم را کــه هــم انــوار ایمــان بــود و هم اسرار قرآنش
گهـــی دادنــد در اوج جــلالت نسبت کفـرش گهــی بستنـد بهتــان و گهــی بردنــد زندانش
ولــی عصـر در شبهـای تاریک است، زوارش تمــام خلــق عالــم پشت دیوارنـــد مهمـــانش
کنـــار قبـــر او جـــرات نـــدارد زائـــری هرگــز که ریــزد قطـرۀ اشکــی بـر او از چشم گریانش
مگودرروضهاش شمع وچراغی نیست،میبینم که باشــد هـر دلی تا بامـدادان شمع سوزانش
به عهـد کودکـی از خردسـالی دیــد جـدش را که مانـده روی زخـم سینه، جای سم اسبانش
اگــر در روز محشــر هــم ببینـی ماه رویش را نشـان تشنگـی پیداست بر لبهای عطشانش
دویــد از بس کــه بـا پـای برهنــه در دل صحرا کف پـا شــد چــو دل مجــروح، از خـار مغیلانش
دریغــا آــخر از زهــر جفــا کردنــد مسمـومش نهــان بـا پیکـرش در خـاک شد غمهای پنهانش
بوَد در شعلۀ جانسوز،نظم«میثمش» پیدا
غم نـاگفتـــه و ســوز دل و رنج فـراوانش
صیام تا قیام ۴ – استاد سازگار
ای جــان جهـــان امــام باقـر وی قبلــه ی جــان امام باقر
وی کهــف امــان امــام باقـر وی فــوق بیــان امــام باقــر
وی نـــور عیـــان امــام باقــر مـــولای زمـــان امــام باقــر
تـــو باقـــر علـــم کبریایــی تـــو آینـــه ی خـــدانمـــایی
تــو قبلــه ی جــان انبیایـی حـق است که حجت خدایی
مـا یکــسره درد و تـو دوایی مـا جسـم و تو جان امام باقر
تــو مظهــــر ربالعـــالمینی تــو هستــی زینالعابــدینی
عیســای مسیــح آفرینـــی ســر تــا قـــدم آیـت مبینـی
سلطـان جهــان، امام دینی در کـــون و مکــان امــام باقر
ای دوستــی تــــو اعتبــارم مــــن آرزوی مدینـــــه دارم
تــا روی بـــه درگــه تــو آرم تــا چهــره بــه تربتت گذارم
شایـد به بقیع، جـان سپارم بــا اشــک روان امــام باقــر
ای قلــۀ عـرش، خـاک پایت ای جـــان جهــانیان فــدایت
گـل واژۀ وحــی در صــدایت تــو پادشهــی و مـا گــدایت
چشـم همــه بـر در سرایت از پیــر و جــوان امــام باقـــر
افـسوس که حرمتت دریدند بعــد از نبــی از شمـا بریدند
در شــام، غریبـی تـو دیدند ننـگ ابــدی بـه خـود خریدند
بر قتل تو نقشهها کشیدند پنهـــان و عیــان امــام باقــر
بودی زحقوق خویش محروم تا شدجگرت به زهر،مسموم
بــا یاد تــو ای امــام مظلوم گردیــد قلـوب شیعه مغموم
از قبـر غـریب توست معلوم صــد رنــج نهــان امــام بـاقر
گریه به عزای تو ثواب است دلهـا ز مصیبتت کباب است
قبــر تــو میــان آفتاب است از کینـۀ دشمنان خراب است
این حرمت آل بوتراب است؟! کــی بـــود گمـان امـام باقـر
تو جــور و جفای شـام دیدی خاکستر و سنگ و بام دیدی
بـر نیــزه ســـر امــام دیدی خوشحالی خاص وعام دیدی
بیــداد و ستــم مــدام دیدی از خــرد و کــلان امــام باقـر
ای وصف تـو بـار نخل«میثم» وی خاک رهت به زخم،مرهم
وی ریــزهخــور عطـــات، آدم وی لطف و کـرامتت مسـلم
در حـــشر ز آتــش جهنـــم مـــا را برهـــان امـــام باقـــر
صیام تا قیام ۴ – استاد سازگار
ای نور چشم مصطفی یا امام باقر
مسمـوم از زهــر جفــا یا امام باقر
یا سیدی یا امام باقر یا سیدی یا امام باقر
ازکودکی بردوش خودکوه غم کشیدی
در آفتــاب کربــلا تشنگــی چشیــدی
یا سیدی یا امام باقر یا سیدی یا امام باقر
سوز درون خویش را با کسی نگفتی
با عمۀ سهسالـهات در خرابه خفتی
یا سیدی یا امام باقر یا سیدی یا امام باقر
هردم رسید از دشمنان ظلم بیامانت
تا زهر بیـداد هشام شعله زد به جانت
یا سیدی یا امام باقر یا سیدی یا امام باقر
اشک پدر را دمبهدم روی ناقه دیدی
پـای ســر بریـده آه از جگر کشیدی
یا سیدی یا امام باقر یا سیدی یا امام باقر
در حرم غریب تو اشک ما گلاب است
زائــر تــربتت فقــط نــور آفتـاب است
یا سیدی یا امام باقر یا سیدی یا امام باقر
هم داشتی بر قلب خود داغ بیشماره
هم دیـدهای در قتلگـاه جسـم پاره پاره
یا سیدی یا امام باقر یا سیدی یا امام باقر
از صیام تا قیام ۵ – غلامرضا سازگار
ای ولــیّالله داور، السـلام ای سلامت از پیامبر، السلام
حجّت خلاق اکبـر، السلام زاده ی زهـرای اطهر، السلام
السلام ای باقـر آلرسـول
چارمین فرزند زهرای بتول
ای نبی بـر تـو فرستـاده سلام وی بـه زینالعابدین، مـاه تمـام
هفتمین معصومی و پنجم امام مکتبت تا صبح محشر،مستدام
تیغ نطقت میشکافـد، علم را
روح میبخشد مرامت، حلم را
ای ســـلام ذات حــــیّ داورت بـر تـو و نطــق فضیلـت پــرورت
علم آرد سجده بـر خـاک درت حلم گردیده است بر دور سرت
نسل نوری هم ز باب و هم ز مام
خـود امــام و مـادرت بنـت الامام
کیستـی ای آیت سرّ و علن؟ توهم ازنسل حسینی،هم حسن
تــو امـامت را روانـی در بــدن ای ولایـــت را چــــراغ انجمـــن
علم تــو، علـم خداونـد جلیل
وحی باشد بر لبت بیجبرییل
از درخـت علــم، بَـر داریم ما وز تــو صـد دریا گهر داریم ما
بـس حـدیث معتبــر داریم ما ازشما کی دست برداریم ما؟
یابن زهرا سـر بـرآور باز هم
«جابر جُعفی» بپرور باز هم
یابن زهرا گر چه با بغض تمام، حرمتت گردید پامـال«هشام»،
بـر تنـت آزار آمـد صبح و شام، تـو امامـی، تـو امامی، تو امام
نـور از هـر سو که خیزد، دیدنی است
چهرۀ خورشیـد کی پوشیدنی است؟
تــو خــزانِ بــاغ زهــرا دیدهای تو تن بیسر به صحرا دیدهای
گـــردن مجــروح بـابـا دیدهای بر فــراز نیــزه سرهــا دیدهای
کاش میدیدم چه آمد بر سرت
یا چه کرده کعب نی با پیکرت؟
تو چهـل منـزل اسارت دیدهای از ستمکاران جسـارت دیدهای
خود عزیـزی و حقـارت دیدهای تشنگی و قتل و غارت دیدهای
چارساله، کـوه ماتم بردهای
مثل عمـه، تازیانـه خوردهای
شام بـود و مجـلس شــوم یزید چشم توچوب ولب خشکیده دید
گـه سکینه ناله از دل میکشید گــاه زینـب جامــه بـر پیکـر درید
چشم بـر رگهـای خونین دوختی
سـوختی و سـوختی و سوختی
ای دل شیعــه چـراغ تــربتت دیدههــا دریــای اشـک غـربتت
سالهـا بـر دوش کوه محنتت روز وشب پامال میشدحرمتت
ظلم دیدی در عیـان و در خفا
تا شدی مسمـوم از زهر جفا
ای به جانت از عدو رنج و عذاب هم به طفلی،هم به پیری،هم شباب
قلبت از زهـر ستـم گردیــد آب قبــــر بـــی زوّار تــــو، در آفتـــــاب
وسعت صحن تو مُلک عالم است
لالۀ قبـر تـو اشک «میثم» است
از صیام تا قیام ۵ – غلامرضا سازگار
ای به آه تو سوز جگر،همراه
ایهـا الباقـر یا بن رسـولالله
ایهــا المظلـوم سیدالمسموم
شعله بر جانت از زهر کین افتاد
سر فرزندت صـادق سلامت باد
ایهــا المظلـوم سیدالمسموم
ای که عمری شدخون جگر قوتت
فاطمــه گردیــد دنبـــال تابــوتت
ایهــا المظلـوم سیدالمسموم
شیعه میگیرد دائم سراغ تو
از مـزار بیشمــع و چـراغ تـو
ایهــا المظلـوم سیدالمسموم
تو بلاهـــا در کــرب و بـلا دیدی
مجلس شام و تشت طلا دیدی
ایهــا المظلـوم سیدالمسموم
بــر تـو مـیگریم پسـرِ زهرا
که بـود داغـت بـر جگـرِ زهرا
ایهــا المظلـوم سیدالمسموم
سيد حميدرضا برقعي
نگاه کودکي ات ديده بود قافله را
تمام دلهره ها را، تمام فاصله را
هزار بار بميرم برات، مي خواهم
دوباره زنده کنم خاطرات قافله را
تو انتهاي غمي، از کجا شروع کنم
خودت بگو، بنويسم کدام مرحله را
چقدر خاطره ي تلخ مانده در ذهنت
ز نيزه دار که سر برده بود حوصله را
چه کودکي بزرگي است اين که دستانت
گرفته بود به بازي گلوي سلسله را
ميان سلسله مردانه در مسير خطر
گذاشتي به دل درد، داغ يک گِله را
چقدر گريه نکرديد با سه ساله، چقدر
به روي خويش نياورده ايد آبله را
دليل قافله مي برد پا به پاي خودش
نگاه تشنه ي آن کاروان يک دله را
هنوز يک به يک، آري به ياد مي آري
تمام زخم زبان هاي شهر هلهله را
مرا ببخش که مجبور مي شوم در شعر
بياورم کلماتي شبيه حرمله را
بگو صبور بلا در منا چه حالي داشت
که در تلاطم خون ديد قلب قافله را
مهدي نظري
دلي شکسته و چشمي ز گريه، تر دارم
گشوده ام پر اگر نيت سفر دارم
اگرچه ماه محرم خزان شدم اما
هميشه چند دهه روضه در صفر دارم
همه ز مرگ پدر ارث مي برند و من
بساط گريه ام ارثي ست کز پدر دارم
هشام! زخم دلم که براي حالا نيست
من از غروب دهم زخم بر جگر دارم
زمانه دست ز قلب شکسته ام بردار
من از بريدن رأسش خودم خبر دارم
به ياد ساقي لب تشنه امام شهيد
ميان قاب دلم عکسي از قمر دارم
اگرچه قصه من مال سال ها پيش است
هميشه يک سر بر نيزه در نظر دارم
غروب کرببلا زخمهاي سختي داشت
ولي ز شام بلا زخم بيشتر دارم
از اينکه بودم و اصغر ز نيزه مي افتاد
غرور له شده و آه شعله ور دارم
دلم گرفته از اينکه نشد درآن ايام
ز روي دست رقيه طناب بردارم
محمود ژوليده
شيعه كند مرا صدا كه حجت خدا منم
آنكه شده به كودكى شاهد كربلا منم
ز بعد مرتضى على پس از حسين و مجتبى
از پس زين العابدين ولىّ كربلا منم
وارث علم و دين همه كنز خفىّ فاطمه
شاهد كوى علقمه وصىّ مصطفى منم
آنكه ز بين خاك و خون با غم و غربتى فزون
سر بريده ديده است به روى نيزهها منم
همدم شير خوارهام محرم گاهوارهام
همسفر رقيهام محرم بچهها منم
همره كاروانيان اسير دست دشمنان
به زير تازيانه ها به شام و نينوا منم
آنكه به روضه بانى است عاشق روضه خوانى است
چه در بقيع چه كربلا چه بين خانهها منم
قسم به اين حقيقتم بخاطر مصيبتم
آنكه بود به دست او برات كربلا منم
**زبان حال امام سجاد(ع) با فرزندش امام باقر(ع) در روز عاشورا **
خوب دقت کن تماشا کن ، اين غروب ارغواني را
خوب در خاطر نگه دار اين رستخيز ناگهاني را
بيش از اينها صبر کن آري تا که در يادت نگه داري
شرح درد خطبه هايي که بعدها بايد بخواني را:
غنچه هاي زخمِ پروانه... بالهاي کنده از شانه ...
رد شلاق خزان روي لاله هاي قد کماني را...
اين شقايق زار ، طفل من ! دفتر نقاشي عشق است
با خودت تکرار کن نام اين زمين آسماني را
کودکم مشق شبت اين است با سرانگشتان زخمت بر
دفتر افلاک بنويسي درد دل هاي نهاني را
بعد فردا مرد خواهي شد مردي از جنس همين پاييز
تا بفهماني به يک تاريخ فصل هاي جاوداني را
بعدها وقتي که انسان از نسل آزادي سوالي کرد
در جوابش شرح خواهي داد مو به مو نام و نشاني را
نام ها را نقش خواهي زد يک به يک بر صفحه ي ايام
خط به خط تصوير خواهي کرد رنج هاي دودماني را
نقش هايت آنچنان پر رنگ ، رنگ هايت آنچنان خونين
محو خواهد کرد از تاريخ ، کلک تو اعجاز "ماني" را
گوش کن فرياد زينب را گوش کن در خاطرت بسپار
تا بياموزي به شاعر ها راه و رسم نوحه خواني را
تا بياموزي که عاشورا گريه نه فرياد حق خواهي ست
پس بمان اينجا و راوي شو زينب؛ اين زهراي ثاني را
. . .
آه از روزي که اندوهش کودکان را پير کرده آه! *
پس بگو از خود ...روايت کن طفل پيرِ بي جواني را...
*يوما يجعلُ الولدانَ شيبا - روزي که از سختي اش کودکان پير مي شوند...( سوره مزمل آيه ۱۷)
قاسم نعمتي
بار بلا به شانه کشيدم به کودکي
از صبح تابه عصر چه ديدم به کودکي
ازخيمه گاه تا ته گودال قتلگاه
دنبال عمه هام دويدم به کودکي
آن شب که درمقابل من عمه را زدند
فرياد الفرار شنيدم به کودکي
عمه اگرچه درهمه جا شد سپر ولي
من ضرب دست شمر چشيدم به کودکي
آن شب که در خرابه سر آمد ميان مان
چون عمه ام رقيه خميدم به کودکي
با کعب ني لباس همه پاره پاره شد
بدتر ز اهل شام نديدم به کودکي
يک سرخ مو ز قافله ما کنيز خواست
اين را به گوش خويش شنيدم به کودکي
در مجلس شراب که شخصيتم شکست
من آستين صبر جويدم به کودکي
حسن کردي
آمدم در پناه چشمانت
زائر هفت آسمان باشم
باقر علمِ آل پيغمبر
آمدم در کلاستان باشم
تو الفباي شيعه بودن را
صرف کردي و يادمان دادي
و به دنياي تيره از ترديد
يک بغل عشق ارمغان دادي
با کلامي صميمي و محکم
فقه تاريخ را بنا کردي
با زلال حديث و تفسيرت
باورم را پر از خدا کردي
اي که در شهر مادري،عمري
غربت از حرفهات پيدا بود
وقت دلواپسي توسل تو
يا الهي...به حق زهرا بود
ديده اي با نگاه خون آلود
که غريبي ز صدر زين افتاد
و در آغوش خاکي گودال
ناگهان عرش بر زمين افتاد
گر چه از زهر خون جگر گشتي
تا سه روزي که ناله ميکردي
بي گمان لحظه هاي آخر را
ياد طفل سه ساله ميکردي
سيد حميدرضا برقعي
نگاه کودکي ات ديده بود قافله را
تمام دلهره ها را، تمام فاصله را
هزار بار بميرم برات، مي خواهم
دوباره زنده کنم خاطرات قافله را
تو انتهاي غمي، از کجا شروع کنم
خودت بگو، بنويسم کدام مرحله را؟
چقدر خاطره ي تلخ مانده در ذهنت،
ز نيزه دار که سر برده بود حوصله را
چه کودکي بزرگي است اين که دستانت
گرفته بود به بازي گلوي سلسله را
ميان سلسله مردانه در مسير خطر
گذاشتي به دل درد، داغ يک گِله را
چقدر گريه نکرديد با سه ساله، چقدر
به روي خويش نياورده ايد آبله را
دليل قافله مي برد پا به پاي خودش
نگاه تشنه ي آن کاروان يک دله را
هنوز يک به يک، آري به ياد مي آري
تمام زخم زبان هاي شهر هلهله را
مرا ببخش که مجبور مي شوم در شعر
بياورم کلماتي شبيه حرمله را
بگو صبور بلا در منا چه حالي داشت
که در تلاطم خون ديد قلب قافله را؟
مهدي نظري
دلي شکسته و چشمي ز گريه، تر دارم
گشوده ام پر اگر نيت سفر دارم
اگرچه ماه محرم خزان شدم اما
هميشه چند دهه روضه در صفر دارم
همه ز مرگ پدر ارث مي برند ومن
بساط گريه ام ارثي ست کز پدر دارم
هشام! زخم دلم که براي حالا نيست
من از غروب دهم زخم بر جگر دارم
زمانه دست ز قلب شکسته ام بردار
من از بريدن رأسش خودم خبر دارم
به ياد ساقي لب تشنه امام شهيد
ميان قاب دلم عکسي از قمر دارم
اگرچه قصه من مال سال ها پيش است
هميشه يک سر بر نيزه در نظر دارم
غروب کرببلا زخمهاي سختي داشت
ولي ز شام بلا زخم بيشتر دارم!
از اينکه بودم و اصغر ز نيزه مي افتاد
غرور له شده و آه شعله ور دارم
دلم گرفته از اينکه نشد درآن ايام
ز روي دست رقيه طناب بردارم
محمود ژوليده
من بر فلک امامم من بر ملک شهودم
ذکر عَلَي الدَّوامم من معني سجودم
هم شاهد قيامم هم شاهد قعودم
هم مظهر وجودم هم مُظهر وجودم
نور شهود و غيبم آئينه قلوبم
من باقر العلومم من کاشف الکروبم
من حجت خدايم تفسير هل اتايم
دلبند مرتضايم فرزند مصطفايم
نور دل حسينم سجاد را عطايم
من يادگار درد و غم هاي کربلايم
تاريخ کربلا را بايد ز من بجوييد
گاهي ميان روضه از قول من بگوييد
من چار ساله بودم ديدم غم و بلا را
مي ديدم از مدينه تا شام ابتلا را
کس همچو من نديده مظلوم مبتلا را
تصوير زنده ديدم اوضاع کربلا را
من ديده ام خدا را پامال سمّ مرکب
رأس ز تن جدا را در پيش چشم زينب
ديدم به روي نيزه هجده سر بريده
در قتلگاه ديدم يک حنجر دريده
خورشيد کاروان را ديدم به اشک ديده
ديدم که از جسارت رنگ عمو پريده
بر ناقه هاي عريان بريان دل زنان بود
چشمان غيرت ما گريان بانوان بود
من ديده ام هجوم دشمن به دختران را
از خيمه ها فرار اطفال و مادران را
با بوته ها هم آغوش ، جان داده خواهران را
بر نيزه هاي خونين رأس برادران را
با نيزه آشنايم با تازيانه همدم
با کعب نِي انيسم با آه و ناله مَحرم
من در تمام اين راه در سوز و آه بودم
با اشک و آه حسرت غرق نگاه بودم
همراه عمه زينب در قتلگاه بودم
در حلقه هاي آتش در خيمه گاه بودم
ماتم کشيده ام من ، سيلي چشيده ام من
تهمت شنيده ام من ، بس داغ ديده ام من
منزل به منزل از غم مُردم در اين اسارت
از بس به عمه هايم شد از جفا جسارت
روحيه لطيفم خورد از ستم خسارت
گاهي لباس و گاهي رفت آبرو به غارت
دشمن به بي حيايي بر عمه، در حضورم
با تهمت کنيزي زد لطمه بر غرورم
خواهد پيام ما را هر کس دهد به عالم
ياد غم و بلا را بايد کند دمادم
حتي کند منا را ماتم سراي اين غم
جوييد کربلا را در خيمه محرّم
ياري کنيد ما را با روضه هاي غربت
گاهي کنار پرچم گاهي کنار تربت
غلامرضا سازگار
اي دوّمين محمد و اي پنجمين امام
از خلق و از خداي تعالي تو را سلام
چشم و چراغ فاطمه خورشيد هفت نور
روح و روان احمد و فرزنـد چـار امــام
آن هفت نور، روشني چشم هفت اب
آن چار امام خود پدر اين چهار امام
وصف تو را نگفته خدا جز به افتخار
نام تو را نبرده نبي جز به احترام
هم ساکنان عرش به پايت نهاده رخ
هم طايران سدره به دستت هميشه رام
حکم خدا به همّت تو گشته پايدار
دين نبي به دانش تو مانده مستدام
با آن همه جلال و مقامي که داشتي
ديدي ستم ز خصم ستمگر علَي الدّوام
گه ديد چشم پاک تو بيداد از يزيد
گاهي شنيد گوش تو دشنام از هشام
گريند در عزاي تو پيوسته مرد و زن
سوزند از براي تو هر لحظه خاص و عام
گاهي به دشت کرب و بلا بوده اي اسير
گاهي به کوفه بر تو ستم شد گهي به شام
خواندند سوي بزم يزيدت بدان جلال
بردند در خرابه ي شامت بدان مقام
گه کف زدند اهل ستم پيش رويتان
گه سنگ ريختند به سرهايتان ز بام
راحت شدي ز جور و جفاي هشام دون
آندم که گشت عمر تو از زهر کين تمام
داريم حاجتي که ز لطف و عنايتي
بر قبر بي چراغ تو گوئيم يک سلام
«ميثم» هماره وصف شما خاندان کند
اي مدحتان بر اهل سخن خوشترين کلام
حسن لطفي
عاقبت آه کشيـدم نفس آخر را
نفس سوخته از خاطره اي پرپر را
روضه خواني مرا گرم نمودي امشب
روضه ي آنهمه گل، آنهمه نيلوفر را
آخرين حلقه ي شبهاي محرّم هستم
شکر، اي زهر نديدم سحـري ديگر را
باورم نيست هنوز آنچه دو چشمم ديده است
باورم نيست تماشاي تني بي سر را
باورم نيست غروب و حرم و آتش و دود
ديـدن ســوختن چارقـد دختر را
غارت خود و علم، غارت گهواره و مشک
غـارت پيرهـن و غـارت انگشتر را
ذوالجناحي که ز يالش به زمين خون مي ريخت
نيـزه هايي که ربـودند سر اصـغر را
آه در گوشه ي ويرانه که دق مرگ شديم
تا که همبازي من زد نفس آخر را
کمک عمّه شدم تا بدنش خاک کنيم
بيـن زنجير نهـان کرد تني لاغــر را
چنگ بر خاک زدم تا که به رويش ريزم
سرخ ديدم بدنش... تکّه اي از معجر را
پيمان طالبي
صداي صاعقه آمد که در هوا زده بود
گمان کنم که خدا مرد را صدا زده بود
به خنده ي دم آخر کمي تسلي داد
به جبرئيل که از غصه، ضجه ها زده بود
کسي که پيکره نيمه جان او آن شب
به شدت از اثر زهر دست و پا زده بود
در اين ميانه، عطش؛ اين حقيقت مکشوف
به بوم زندگي اش رنگ نينوا زده بود
عجيب بود که با حال تشنگي، به سرش
هواي نعل و سم اسب و بوريا زده بود
و ديد او سر شش ماهه را در آن اثنا
که ناشيانه کسي روي نيزه ها زده بود
دلش رضا نشد از آن کسي که عاشورا
به عمه زينب او حرف ناسزا زده بود
هزار سال پس از او ميان شعر، کسي
گريز روضه خود را به کربلا زده بود...
جواد حیدری
هفتم ماه است و باید چشم ها گریه کنند
پا به پای روضه های هل اتی گریه کنند
این قبیله بی نیاز از روضه خوانی منند
که فقط کافی است گویم کربلا گریه کنند
با همین گریه است که یک چند روزی زنده اند
پس چه بهتر اینکه بگذاریم تا گریه کنند
حال که گریه کن مردی ندارد این غریب
لااقل زنها برایش در منا گریه کنند
هر زمانی که میان خانه روضه می گرفت
امرش این بود اهل خانه با صدا گریه کنند
با سکینه می نشیند شیعتی سر می دهد
آه جا دارد تمام آب ها گریه کنند
چشم او شام غریبان دیده بین شعله ها
عمه هایش در هجوم اشقیاء گریه کنند
یاد دارد کعب نی هایی که مانع می شدند
چشم های زخم آل مصطفی گریه کنند
در قفای ذوالجناح با عمه آمد قتلگاه
انبیاء را دید با خیر النساء گریه کنند
عمه دردانه اش جان داد تا اهل حرم
یا شوند آزاد از زنجیر یا گریه کنند
یاد موی خاکی همبازی اش تا میکند
دخترانش مو پریشان ای خدا گریه کنند
رضا رسول زاده
از سوز زهر پیکرم آتش گرفت و سوخت
یارب ز پای تا سرم آتش گرفت و سوخت
مسمومم و زبانه کشد شعله از تنم
از این شراره بسترم آتش گرفت و سوخت
من یادگار کرب و بلایم که روز و شب
با روضه هاش خاطرم آتش گرفت و سوخت
مي سوخت بين تب تن بابا به خيمه ها
صد بار قلب مضطرم آتش گرفت و سوخت
هنگامه ی غروب که غارت شروع شد
هر کس که بود در حرم آتش گرفت و سوخت
یک زن نمانده بود که شعله به تن نداشت
چادر نماز مادرم آتش گرفت و سوخت
خنده دگر ندید کسی بر لب رباب
تا جای خواب اصغرم آتش گرفت و سوخت
در کوفه تا كه رأس حسين شهيد را
دیدم به نیزه ، حنجرم آتش گرفت و سوخت
آتش به جان آل پيمبر شد آشنا...
از آن زمان که مادرم آتش گرفت و سوخت...