پاسخ به:داستان عبرت انگیز مردی كه هتك حرمت كرد!
پنج شنبه 15 اسفند 1387 12:58 PM
كو آن دل شكسته و آن حالت؟
حاج جواد صباغ كه از معتبرترین تجار و معتمد سامرا بود حكایت كرده كه سید علی نامی بود كه سابق بر این از جانب وزیر بغداد حاكم سامرا بود.
او از زوار غیر عرب نفری یك ریال بود میگرفت تا رخص زیارت و دخول در حرم عسكرین علیهما السلام دهد و برای مشخص شدند آنانكه وجه را پرداختهاند مهری به ساق پای ایشان میزد تا دفعات دیگر كه داخل روضه میشوند نشان باشد.
روزی بر در صحن مقدس نشسته بود و سه نفر ملازم او هم ایستاده و چوبی بلند در پیش خود نهاده و قافله زواری از عجم وارد شده بود پای هر یك را مهر میكرد و وجه را میگرفت و رخصت دخول میداد.
در این میان جوانی از اخیار عجم به همراه زنش كه از جمله اهل شرف و ناموس و حیاء و جمال بود آمد. جوان دو ریال داد، سید علی ساق پای آن جوان را مهر كرد و گفت: ساق آن زن را نیز باید مهر كنم . جوان گفت: هر دفعه كه این زن آمد یك ریال میدهد و نیازی به این فضیحت نیست!
سید علی گفت: ای رافضی بی دین! عصبیت و غیرت میكنی كه ساق پای زن تو را ببینم!!
گفت: اگر در میان این جمعیت، غیرت كنم اشتباه نكردهام.
سید علی گفت: ممكن نیست تا ساق پای او را مهر نكنم اذن دخول بدهم .
آن جوان دست زن را گرفته و گفت: اگر زیارت است همین قدر هم كافی است و خواست برگردد،
سید علی گفت: ای رافضی! گفته من بر تو گران آمد؟ و در همان لحظه چوبی بر شكم زن زد. زن بر زمین افتاده و جامه او پس رفته بدن او نمایان شد، جوان دست زنش را گرفته، بلند كرد و رو به روضه مقدسه كرد و گفت: اگر شما بپسندید بر من نیز گوارا است! و به منزل خود مراجعت نمود.
حاجی جواد گفت: بعد از گذشتن سه، چهار ساعت شخصی به تعجیل نزد من آمده كه مادر سید علی تو را میخواهد تا من روانه میشدم دو سه نفر دیگر آمدند.
من به تعجیل رفتم و وقتی رسیدم مرا به اندرون خانه بردند، دیدم سید علی مانند مار زخم خورده بر زمین میغلطد و امان از درد دل میكند و عیال او در دور او جمع شده چون مرا دیدند مادر و زن و دختران و خواهرانش بر پای من افتادند عجز و زاری كردند كه برو و آن جوان را راضی كن و سید علی فریاد میكند كه: بارالها! غلط كردم و بد كردم.
من آمدم تا منزل آن جوان را جستجو كردم و از او خواهش خشنودی و دعا به جهت سید علی كردم. گفت: من او او گذشتم اما "كو آن دل شكسته من و آن حالت؟" مغرب كه به روضه عسكریین برای نماز مغرب و عشاء آمدم دیدم مادر و زن و دختران و خواهران سید علی، سرهای خود را برهنه كرده و گیسوهای خود را بر ضریح مقدس بسته و دخیل آن بزرگوار شدهاند و فریاد سید علی از خانه او به روضه میرسید، من مشغول نماز شدم و در بین نماز صدای شیون از خانه سید علی بلند شد كه او مرده است.
او را غسل دادند و چون كلیدهای روضه و رواق در آن وقت در دست من بود به جهت مصالح تعمیر و آلات آن خواهش كردند كه تابوت تابوت او را در رواق گذارده چون صبح شود در آنجا دفن نمایند.
جنازه را آنجا گذاردند و من اطراف رواق را ملاحظه كردم كه مبادا كسی پنهان شده باشد و چیزی از روضه مفقود شود و در را بسته و كلیدها را برداشتم و رفتم
چون سحر شد آمدم و خدمه را گفتم شمعها را افروخته، درِ رواق را گشودم دیدم سگ سیاهی از رواق بیرون دوید و رفت، من خشمناك شده به خدامی كه بودند گفتم: چرا اول شب درست رواق را ندیدهاید.
گفتند: ما غایت تفحص را نمودیم و هیچ چیز در رواق نبود،