مارمولک تمساح شد
شنبه 6 شهریور 1395 4:01 PM
بعد رفت و رفت تا رسید به بُزی. بُزی هم تا او را دید، ترسید. بع بع کرد و گفت: وای تمساح! و فرار کرد. مارمولک کِیف کرد و خندید.
تا عصر، هی مارمولک رفت و با دیدن ترس حیوان ها، کِیف کرد و خندید. مارمولک از «تمساح بازی» خسته شد. رفت خانه دوستش مومول و در خانه آن ها را زد. مومول از پشت در پرسید: کیه؟
مارمولک گفت: منم. بیا بازی!
مومول تا در را باز کرد و مارمولک را دید، از ترس زبانش گرفت و بی هوش شد.
مامان مومول آمد. تا او را دید، از ترس زبانش گرفت و بی هوش شد.
مامان مومول آمد. تا او را دید، گفت: از هیکلت خجالت نمی کشی؟ مومول مرا می ترسانی؟
مارمولک ناراحت شد. رفت پیش جادوگر کوچول موچول و گفت: من نمی خواهم تمساح باشم. می خواهم همان مارمولک باشم.
جادوگر او را دوباره مارمولک کرد.