حضرت امام جعفر صادق(ع) (منبع سوال43 و 44)
جمعه 8 مرداد 1395 12:47 PM
ملاقات با عالم نصرانی
در یکی از میدانهای دمشق عدهی کثیری از نصاری برای دیدن یکی از بزرگترین علمای خود گردهم آمده بودند که در هر سال یک بار از صومعه خود بیرون میآمد و جمعیت نصاری مسائل خود را از وی میپرسیدند. حضرت باقر علیهالسلام به نزد آنان رفت و در میان آنان نشست. در این حال عالم نصاری بیرون آمد. پیرمردی بود که زمان بعضی از حواریون - اصحاب عیسی - را درک کرده بود. چون به هشام خبر دادند که حضرت باقر علیهالسلام به دیر نصاری رفته است کسی از نزدیکان خود را فرستاد تا از آنچه میان ایشان و حضرت میگذرد به وی اطلاع دهد.
چون نظر عالم نصاری به آن حضرت افتاد گفت: تو از مایی یا از امت مرحومه. حضرت فرمود: از امت مرحومه. پرسید از علمای امت یا از جهال هستی؟ حضرت فرمود: از جهال امت نیستم. گفت: آیا من از تو سؤال کنم یا تو از من سؤال میکنی؟ پدرم گفت تو سؤال کن. چون سؤال و جوابهای عالم نصرانی و حضرت خالی از فایده نیست اینک فشردهای از سؤالات و جوابها را به نظر خوانندگان میرساند.
نصرانی: ای گروه نصاری عجیب است که مردی از امت محمد به من میگوید تو از من سؤال کن سزاوار است که چند سؤالی از او بکنم.
[صفحه 73]
نصرانی: ای بندهی خدا خبر ده مرا از ساعتی که نه از شب و نه از روز است.
حضرت: مابین الطلوعین (از طلوع صبح تا طلوع آفتاب) میباشد.
نصرانی: پس مابین الطلوعین از کدام ساعتها است؟
حضرت: از ساعتهای بهشت است در این ساعات بیماران سبک و دردها آرام میگیرد و کسی که شب بیخوابی برده در این ساعت به خواب میرود و این ساعات از آن کسانی است که به نعمتهای آخرت مایل باشند و عمل خیر انجام دهند.
نصرانی: راست گفتی. مرا خبر ده از آنچه اهل بهشت میخورند و می آشامند ولی از آنها بول و غایط خارج نمیشود آیا در دنیا نظیر و مانندی دارد؟
حضرت: بلی نظیر آن جنین در رحم مادر است که میخورد ولی چیزی از او خارج نمیشود.
نصرانی: صحیح است. مرا خبر ده از آنچه گویند که میوههای بهشت تمام شدنی نیست. و هر چند تناول کنند باز به حال خود بازمیگردد آیا در دنیا نظیری دارد؟
حضرت: بلی نظیر آن در دنیا چراغ است که اگر صدهزار چراغ را در دنیا از آن روشن کنند چیزی از آن کم نمیشود.
نصرانی: مرا خبر ده از مردی که با همسر خود نزدیکی کرد آن زن به دو پسر حامله شد هر دو در یک ساعت معین متولد شدند و در یک ساعت معین مردند ولی وقت مردن یکی پنجاه سال و دیگری یکصد و پنجاه
[صفحه 74]
سال از عمرشان گذشته بود.
حضرت: آن دو برادر عزیز و عزیز بودند که مادرشان در یک ساعت به آنها حامله شد و در یک ساعت به دنیا آمدند و سی سال با یکدیگر زندگی کردند یکی از برادر از دنیا رفت بعد از صد سال خدا او را زنده کرد و بیست سال با همدیگر زندگی کردند. (جریان این قضیه در قرآن مجید ذکر شده است).
نصرانی برخاست و گفت از من داناتری آوردهاید که مرا رسوا کند تا این مرد در شام است دیگر من با شما سخن نخواهم گفت. و در خبر دیگر نقل شده است که آن نصرانی شبانه به نزد حضرت آمد و مسلمان شد.
بستن دروازه شهر بر روی حضرت علیهالسلام
گویند چون این خبر به هشام رسید حضرت را به زندان فرستاد و در شهرها خبر کردند که دو فرزند جادوگر ابوتراب به دین ترسایان داخل شدهاند کسی حق ندارد به ایشان چیزی بفروشد یا وی را ملاقات کند.
چون قاصد به شهر مدین رسید و این ندا را به گوش اهل شهر رساند. دروازه مدین را بستند و آن حضرت را دشنام دادند و حضرت علی علیهالسلام را ناسزا گفتند آذوقه به آنان نفروختند چون حضرت به نزدیک دروازه رسید با دروازه بانان به نرمی سخن گفت. قبول نکردند. هر چند حضرت آنان را پند و اندرز داد، نپذیرفتند. چون حضرت اصرار آنان را مشاهده کرد در نزدیکی کوهی مشرف به شهر مدین بود. حضرت بر بالای کوه رفت و رو به
[صفحه 75]
سمت شهر کرد و با صدای بلند آیاتی چند را که در قرآن مجید دربارهی قصهی حضرت شعیب پیغمبر فرستاده و مشتمل است بر عذاب اهل مدین تا آنجا که میفرماید: «بقیه الله خیر لکم ان کنتم مؤمنین: خدا در این اثنا باد سیاهی را برانگیخت و صدای آن را به گوش اهل مدین رسانید. اهل مدین وحشت زیادی کردند. پیرمردی از اهل مدین چون حضرت را بدان حال مشاهده کرد با صدای بلند ندا سر داد: «ای اهل شهر از خدا بترسید». ای اهل مدین این مرد در مکانی ایستاده و نفرین میکند که حضرت شعیب علیهالسلام ایستاد و نفرین کرد. به خدا سوگند اگر دروازه را باز نکنید مانند آن عذاب بر شما فرو خواهد ریخت» اهل مدین ترسیدند. دروازه را باز کرده حضرت وارد شد. روز دیگر حضرت محترمانه از مدین حرکت کرد.
گویند والی مدین این قضیه را به هشام نوشت، هشام آن پیرمرد را طلبید و پیش از رسیدن به شام پیرمرد در راه به رحمت الهی نایل آمده بود.
این اولین سفری بود که حضرت امام صادق علیهالسلام با پدرش همراه بود.
جلوه علم و کمال این دو وارث علوم محمدی تمامی نواحی شام را فراگرفت. علمای نصاری و یهود و ملتهای دیگر بر عظمت علمی خاندان پیامبر پی بردند و دانستند که اسلام را غیر از زمامداران بنیامیه و بنیمروان رییس دیگری نیز هست.
چون منصور دوانقی امام صادق علیهالسلام را به عراق احضار کرد اهل عراق که هنوز لذت صوت دلنواز خطبههای غرای علی بن ابیطالب علیهالسلام را در
[صفحه 76]
گوشهای خود داشتند و اشک چشمهایی که در مصیبت شهادت حضرت حسین علیهالسلام هنوز خشک نشده بود و به طور کلی لذت زمامداری علی بن ابیطالب علیهالسلام را فراموش نکرده بودند از روی علاقه خاصی که به خاندان پیامبر داشتند و خلافت و زمامداری را حق مسلم این خاندان میدانستند، با ورود حضرت صادق علیهالسلام این خاطره پرشکوه تجدید شد و رشد و نمو مکتب جعفری در آن بلاد آغاز گردید.
سفر امام صادق علیهالسلام به عراق به قصد زیارت
حضرت صادق علیهالسلام در عراق چندین بار به زیارت قبر امیرالمؤمنین علیهالسلام و مزار حضرت حسین علیهالسلام رفتند و هر بار عدهای از شاگردان و ملازمان خاص وی حضور داشتند که حضرت آداب زیارت و غسل و زیارات ماثوره را به آنان تعلیم میداد به طوری که در مکتب معتبره شیعه تمام و کمال نقل شده است.
ربیع حاجب میگوید: سالی در ایام حج منصور وارد مدینه شد شبی نزدیک صبح بود، منصور مرا احضار کرد و مأمورم نمود که جعفر بن محمد را بیاورم. رفتم و آن حضرت را آوردم. پس از مذاکرات بسیار منصور با تندی و خشونت گفت تو در مملکت آشوب و فتنه انگیزی میکنی تا کی موجب خونریزی مردمان خواهی شد. حضرت صادق علیهالسلام با بیاناتی گفتههای او را رد کرد. منصور گفتههای حضرت را پذیرفت و با تشریفات زیاد حضرت صادق علیهالسلام را محترمانه به منزل خود برد. این قضیه از ربیع
[صفحه 77]
بارها نقل شده و در بعضی از گفتهها ربیع دعاهایی را هم از حضرت صادق علیهالسلام نقل کرده و ما برخی از آن دعاها را در فصل کرامات و دعاهای آن حضرت نقل کردهایم. از این رو، از تکرار آنها صرف نظر میکنیم.
دعوت منصور از امام صادق علیهالسلام
به طوری که در تواریخ معتبر آوردهاند منصور دوانقی امام صادق علیهالسلام را تا هفت مرتبه با حالت غضب و قهر به قصد قتل حضرت را به مجلس خود احضار کرد و ایشان را به آشوبهای داخلی متهم نموده ولی آن حضرت پس از ورود اتهام خود را برطرف و نسبتهای دروغگویان را فاش مینموده است.
ربیع میگوید سالی که با منصور به مکه میرفتم در میان راه به من گفت مرا یادآور باش وقتی که به مدینه رسیدیم جعفر بن محمد را غیر از من کسی نخواهد کشت. چون به مدینه رسیدیم، فراموش کرد و به مکه رهسپار شدیم گفت در مراجعت از مکه اگر یادآور نشدی گردنت را میزنم. چون از مکه به سوی مدینه مراجعت کردیم گفت: جعفر بن محمد را حاضر کن. خدمت او رفتم و گفتم یابن رسولالله منصور شما را خواسته است. حضرت حرکت کرد و وارد مجلس او شد. منصور پس از مذاکرات و تهدیدات گفت یقین داشته باش قاتل تو من هستم. پس از لحظاتی چند حال منصور دگرگون شد و با توحش تمام حضرت را در بغل گرفت و بوسید و با نوازش و خلعت ایشان را به منزل خود روانه کرد.
[صفحه 78]
گویند این بار منصور حضرت صادق علیهالسلام را به ربذه احضار کرد و سوگند یاد کرد که حضرت را بکشد. امام از رفتن خودداری نمود. خلیفه به مسجد ابوذر آمد و امام را احضار نموده و شروع به بدگویی کرد. تا آنجایی که شمشیر از غلاف خود بیرون کشید. امام خود را با بیاناتی تبرئه کرد و منصور از کردار خود پشیمان شد و امام را با احترام خاص مراجعت داد. منصور حضرت امام صادق علیهالسلام را به کوفه دعوت کرد.
در تاریخ آوردهاند که منصور قصرهای متعددی به اسامی خاص و هر یکی را برای اجرای کارها و مناسبتهای خاصی بنا کرده بود. از جمله قصرهای وی قصر الخزراء بود و در روزهای غضب در قبهی حمراء مینشست و آن روز را یوم الذبح مینامیدند. این جاندار خونآشام هزاران خونهای ناحق از علویین و شیعیان پاک را بدون جرم در آن روز میریخت. وقتی فرمان داد که امام صادق علیهالسلام را از مدینه به مرکز خلافت حاضر کنند آن روز را در قبه حمراء نشست. چون نیمه فرا رسید ربیع را طلبید و گفت انجام مقاصد من در دست تو است. الساعه برخیز و به نزد جعفر بن محمد برو و وی را در هر حالی که هست دستگیر کرده و به نزد من بیاور. ربیع حرکت کرد و پسر خود به نام محمد را مأمور این کار کرد و گفت از درب خانه وارد منزل جعفر بن محمد نشو بلکه از دیوار و پشت بام وارد شو که او نتواند تغییر حال بدهد به هر لباسی که دیدی او را دستگیر نموده و به حضور منصور بیاور.
محمد میگوید به دستور پدرم از دیوار منزل جعفر بن محمد بالا رفتم
[صفحه 79]
دیدم حضرت مشغول نماز است و با پیراهنی سپید دستمالی به کمر بسته بود. چون سلام نماز را به پایان رساند گفتم زود باش امیرالمؤمنین تو را میخواند. خواست لباس بپوشد، تطهیر کند جلوگیری کردم با حال سرپا برهنه او را بردم. در آن هنگام جعفر بن محمد هفتاد سال داشت. در راه ضعف بر وی عارض شد. دلم به حال وی سوخت. او را سوار بر شتری نمودم تا به دربار منصور رسیدیم تا چشم پدرم به حضرت افتاد گریان شد. حضرت فرمود ربیع اجازه بده من دو رکعت نماز و دعایی بخوانم. امام نماز و دعا خواند و فارغ شد. ربیع دست حضرت را گرفت و به جانب قصر منصور راهنمایی کرد و حضرت مشغول خواندن دعایی بود. چون چشم منصور به وی افتاد گفت: ای جعفر دست از تعدی بر بنیعباس برنمیداری و کینهورزی میکنی. امام فرمود: به خدا سوگند من چنین نکردهام و در این فکر نیز نبودهام. منصور از زیر سند خود نامههایی بیرون آورد و به سوی امام انداخت و گفت: این نامهها چیست که به مردم خراسان نوشتهای؟ امام صادق علیهالسلام با گفتههای نرم اعتراض منصور را رد کرد. منصور سر به زیر افکند. ناگهان رنگش تغییر کرد و شمشیرش را که به اندازه یک وجب از غلاف خود بیرون کشیده بود غلاف کرد و باز به سرزنش امام زبان گشود. دوباره امام علیهالسلام قسم یاد کرد که این چنین نیست و مرتبه دیگر شمشیرش را که به اندازه دو وجب از غلاف بیرون کشیده بود به غلاف گذاشت و سر به زیر انداخت. ناگاه سر بلند کرد و گفت: گمان میکنم تو راست میگویی و رو به ربیع کرد و گفت: جعبه عطر مرا حاضر کن. منصور گفت محاسن جعفر را
[صفحه 80]
عطر بزن. خوشبو کن و بهترین مرکب سواری مرا حاضر کن و حضرت را به منزل برسان و دههزار درهم به حضرت عطا کرد و مخیر است در نزد ما بماند یا به مدینه برود.
چون به نزد منصور بازگشتم از شدت غضب او که تبدیل به محبت و سرور شد سؤال کردم. خلیفه گفت: با کسی این راز را فاش مکن. چون برای بار اول شمشیر را کشیدم و قصد قتل جعفر کردم ناگاه پیغمبر را حالت خشم و غضب بین جعفر و خود دیدم. شمشیر را غلاف کردم.
برای بار دوم دیدم پیغمبر با همان حالت به من نگاه میکند و قصد جان مرا دارد. صرفنظر کردم و باز برای بار سوم پیغمبر را در همان حال دیدم که نزدیک است دستش به من برسد. ترسیدم و از قتل جعفر صرف نظر کردم و او را با احترام به منزل روانه ساختم. امام صادق علیهالسلام به مدینه حرکت کردند. باز سخن چینان درباره حضرت نزد منصور سعایت کردند تا سرانجام منصور والی مدینه را مأمور کرد و حضرت را به وسیله زهر شهید نماید.