پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار
یک شنبه 3 مرداد 1395 9:10 AM
نقش اعمال نيك در زندگي
سه نفر از بني اسرائيل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سير و سفر در غاري به عبادت خدا پرداختند. ناگهان سنگ بزرگي از قله كوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار گرفته شد. بيرون آمدنشان ديگر ممكن نبود. طوري كه مرگ خود را حتمي مي دانستند پس از گفتگو و چاره انديشي زياد به يكديگر گفتند: به خدا قسم! از اين مرحله خطر نجات پيدا نمي كنيم، مگر اينكه از روي راستي و درستي با خدا سخن بگوييم بياييد هر كدام از ما عملي را كه فقط براي رضاي خدا انجام داده ايم به خدا عرضه كنيم تا خداوند ما را از گرفتاري نجات بدهد.
يكي از آنان گفت: خدايا! تو خود مي داني كه من عاشق زني شدم كه داراي جمال و زيبايي بود و در راه جلب رضاي او مال زيادي خرج كردم. تا اينكه به او دست يافتم و چون با او خلوت كردم و خود را براي آميزش آماده نمودم ناگاه در آن حال به ياد آتش جهنم افتادم از برابر آن زن برخاسته بيرون رفتم خدايا! اگر اين كار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضايت تو واقع شده اين سنگ را از جلوي در غار بردار در اين وقت سنگ كمي كنار رفت به طوري كه روشنايي را ديدند.
دومي گفت: خدايا! تو خود آگاهي كه من عده اي را اجير كردم كه برايم كار كند و قرار بود هنگامي كه كار تمام شد به هر يك از آنان مبلغ نيم درهم بدهم چون كار خود را انجام دادند من مزد هر يك از آنها را دادم ولي يكي از ايشان از گرفتن نيم درهم خودداري كرده و اظهار داشت: اجرت من بيشتر از اين مقدار است؛ زيرا من به اندازه دو نفر كار كرده ام به خدا قسم! اين پول را قبول نمي كنم و در نتيجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نيم درهم بذر خريده در زميني كاشتم خداوند هم بركت داد و حاصل زياد برداشتم پس از مدتي همان اجير پيش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود من به جاي نيم درهم هيجده هزار درهم (اصل سرمايه و سود آن) به او دادم خداوندا! اگر اين كار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام اين سنگ را از سر راه ما دور كن در اين هنگام سنگ تكان خورد كمي كنار رفت به طوري كه در اثر روشنايي همديگر را مي ديدند ولي نمي توانستند بيرون بيايند.
سومي گفت: خدايا! تو خود مي داني كه من پدر و مادري داشتم كه هر شب شير برايشان مي آوردم تا بنوشند يك شب دير به خانه آمدم و ديدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شير را كنارشان گذاشته و بروم ترسيدم جانوري در آن شير بيفتد خواستم بيدارشان كنم ترسيدم ناراحت شوند بدين جهت بالاي سر آنها نشستم تا بيدار شدند بار خدايا! اگر من اين كار را به خاطر جلب رضاي تو انجام داده ام اين سنگ را از سر راه ما دور كن ناگهان سنگ حركت كرد و شكاف بزرگي به وجود آمد و توانستند از آن غار بيرون آمده و نجات پيدا كنند.
بحارالانوار جلد ۲
abdollah_esrafili@yahoo.com
شاد، پیروز و موفق باشید.