0

داستان هایی از بحارالانوار

 
abdo_61
abdo_61
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مهر 1388 
تعداد پست ها : 37203
محل سکونت : ایران زمین

پاسخ به:داستان هایی از بحارالانوار
چهارشنبه 30 تیر 1395  3:17 PM

عظمت يك بانو
 

گروهي از مردم نيشابور، اجتماع كردند. محمد پسر علي نيشابوري را انتخاب نمودند و سي هزار و پنجاه هزار درهم و مقداري پارچه به او دادند تا در مدينه محضر امام موسي بن جعفر عليه السلام برساند.
شطيطه نيشابوري كه زني مؤمنه بود، يك درهم سالم و تكه پارچه اي كه به دست خود، نخ آن را رشته و بافته بود و چهار درهم ارزش داشت، آورد و گفت: (ان الله لايستحيي من الخلق).
متاعي كه مي فرستم اگر چه ناچيز است؛ لكن از فرستادن حق امام اگر هم كم باشد نبايد حيا كرد.
محمد مي گويد:
- براي اينكه درهم وي نشانه اي داشته باشد. آن گاه جزوه اي آوردند كه در حدود هفتاد ورق بود و بالاي هر صفحه مسأله اي نوشته بودند و پايين صفحه سفيد مانده بود تا جواب سؤالها نوشته شود. ورقها را دو تا دو تا روي هم گذاشته، با سه نخ بسته بودند و روي هر نخ نيز يك مهر زده بودند كه كسي آنها را باز نكند. به من گفتند:
- اين جزوه را شب به امام عليه السلام بده و فرداي آن شب جواب آنها را بگير.
اگر ديدي پاكتها سالم است و مهر نامه ها نشكسته، مهر پنج عدد را بشكن و پاكتها را باز كن و نگاه كن. اگر جواب مسائل را بدون شكستن مهر داده باشد او امام است و پولها را به ايشان بده و اگر چنان نبود، پولهاي ما را برگردان. محمد بن علي از نيشابور حركت كرد و در مدينه وارد خانه عبدالله افطح پسر امام صادق عليه السلام شد. او را آزمايش نمود و متوجه شد او امام نيست. سرگردان بيرون آمده، مي گفت:
- خدايا! مرا به پيشوايم هدايت كن.
محمد مي گويد:
در اين وقت كه سرگردان ايستاده بودم، ناگهان غلامي گفت: بيا برويم نزد كسي كه در جستجوي او هستي. مرا به خانه موسي بن جعفر عليه السلام برد.
چشم حضرت كه به من افتاد فرمود:
- چرا نااميد شدي و چرا به سوي ديگران مي روي؟ بيا نزد من. حجت و ولي خدا من هستم. مگر ابوحمزه بر در مسجد جدم، مرا به تو معرفي نكرد؟ سپس فرمود:
- من ديروز همه مسائلي را كه احتياج داشتيد جواب دادم، آن مسائل را با يك درهم شطيطه كه وزنش يك درهم و دو دانگ است كه در ميان كيسه اي است كه چهارصد درهم دارد و متعلق به وازري مي باشد، بياور و ضمنا پارچه حريري شطيطه را كه در بسته بندي آن برادران بلخي است، به من بده.
محمد بن علي مي گويد: از فرمايش امام عليه السلام عقل از سرم پريد. هر چه خواسته بود آوردم و در اختيار حضرت گذاشتم. آن گاه درهم و پارچه شطيطه را برداشت و فرمود: (ان الله لا يستحيي من الحق): خدا از حق حيا ندارد. سلام مرا به شطيطه برسان و يك كيسه پول به من داد و فرمود: اين كيسه پول را به ايشان بده كه چهل درهم است.
سپس فرمود: پارچه اي از كفن خودم به عنوان هديه برايش فرستادم كه از پنبه روستاي صيدا قريه فاطمه زهرا عليه السلام است كه خواهرم حليمه دختر امام صادق عليه السلام آن را بافته است و به او بگو پس از فرود شما به نيشابور، نوزده روز زنده خواهد بود. شانزده درهم آن را خرج كند و بيست و چهار درهم باقيمانده را براي مخارج ضروري خود و مصرف نيازمندان نگهدارد و نمازش را خودم خواهم خواند. آن گاه فرمود:اي ابو جعفر هنگامي كه مرا ديدي پنهان كن و به كسي نگو! زيرا كه صلاح تو در اين است و بقيه پولها و اموالي كه آورده اي به صاحبان آنها برگردان...
 
بحارالانوار جلد ۲
 

 

مدیر سابق تالار آموزش خانواده

abdollah_esrafili@yahoo.com

 

  شاد، پیروز و موفق باشید.

تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
دسترسی سریع به انجمن ها