بي عمر، زنده ايم ما
دوشنبه 28 تیر 1395 2:24 PM
چه بي عار مردمي هستيم ما!
چه بي آب چشماني در سر كاشته ايم!
چه بي رقص دست و پايي به خود آويخته ايم!
«چه بي نشاط بهاري كه بي روي تو مي رسد!»(1)
فرياد! از اين روزهاي بي فرهاد.
حسرتا! از شبهاي بي مهتاب.
فغان! از چشم و دل نا كشيده هجر.
آيا هنوز، نوبت مجنون است و دور ليلي؟ پنج روزي كه نوبت ماست (2) ، مغلوب كدام برج نحس است؟
تهمت نحس، گر بَر زُحل نَنهم (3) ، با طالع پرده نشين، چه مي توانم گفت؟
حافظ!
يك بار ديگر بر سينهی مرده خوار من بنشين و بخوان!
كاروان رفت و
تو در خواب و
بيابان در پيش؛
كي روي؟ ره ز كه پرسي؟ چه كني؟
چون باشي؟
اي قيامتگاه محشر!
در اين غوغاي عاشق پيشگيها، كسي هم تو را جست؟
كسي گفت آيا، به شكرخواري، نبايد از شكرساز غفلت كرد؟
به مه پرستي، از آسمان نبايد چشم دوخت؟
شراب نيم خورده نبايد، به پاي درختان انگور ريخت؟
دهان را كه معدن بوسه و كلام است، از ناسزا نبايد انباشت؟
كسي گفت آيا:
«دوست دارد يار اين آشفتگي
كوشش بيهوده، به از خفتگي ...؟»
ولي من كه هزار زخم شرافت، در مريضخانهي عشقم، با تو مي گويم.
از درازي راه؛
از سنگيني بار؛
از گِل اندودي دل؛
از پا و دست بي دست و پا؛
از گنگي سر؛
از تنگي رزق؛
از بي رحمي باغبانهايي كه فقط، پاييز و زمستان، آهن به در چوبين باغ مي كوبند،
و تيغ و تبر را خط و نشان مي كنند.
با تو مي گويم.
از شوكران غيبت، كه هنوز بر جام انتظار مي ريزد؛
از بغضهاي جمعه شب، كه گلو مي فشارد، سينه مي دراند، و عبوس مي نشيند.
باور كن كه بي عمر، زنده ايم ما.
و اين بس عجب مدار؛
«روز فراق را كه نهد، در شمار عمر» (4)
كه گفت عمر ما كوتاه است؟ عمر ما هزار و اند حجله دارد.
روزگار درازي است در نزديك ترين قله به آسمان - ميان ابرها - نفس از كوهستان سرد زندگي گرفته است.
بي عمر هم مي توان زندگي كرد،
و ما اين گونه بودن را از سرداب سامرا تا روزگار اكنون، پاس داشتهايم.
پي نوشتها:
1.نه لب گشايم از گل،نه دل کشد به نبيد چه بي نشاط بهاري که بي رخ تو رسيد/ ه.ا.سايه
2. دور مجنون گذشت و نوبت ماست هر كسي پنج روزه نوبت اوست/ حافظ
3. از شما نحس مي شود اين قوم تهمت نحس بر زحل منهيد/ خاقاني
4 . بي عمر زنده ام من و، اين بس عجب مدار روز فراق را كه نهد در شمار عمر؟حافظ
از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست