0

پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

 
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی
پنج شنبه 17 تیر 1395  12:45 AM

پرسش:چرا خدا در اين مورد هم بايد شريك نداشته باشد؟:مي تواند هر خدايي چيز مخصوصي را آفريده باشد مثلاً هوا ،آب ،خورشيد،زمين،آسمان،...

(و اين خدا ها مي توانند با يك ديگر هيچ اختلافي پيدا نكنند حتي ذرّه اي و دراين صورت چه لزومي دارد كه خدا كمال مطلق باشد و مي تواند همه ي اين خداها قديم و واجبُ الوجود باشند)

[بدون استفادهاز اين سخن:« پسرم بدان اگر پروردگارت شريكي داشت حتما فرستادگان آن شريك هم مي آمدند و تو آثار فرمانروايي و سلطنت او را مي ديدي و حتما كارها و صفات او را مي شناختي ...». يعني هدايت مردم بر خدا لازم است پس اگر خداي دومي بود حتما او هم پيامبراني مي فرستاد تا مردم را هدايت كنند . در حالي كه در طول تاريخ همواره پيامبران از جانب يك خدا آمده اند و همه به توحيد دعوت كرده اند(چون آن وقت احتمالاً بايد تحقيق در تمام اديان و به طور كامل بشود كه البتّه فكر نكنم براي من مقدور باشد)].

پاسخ:

1ـ این که خدا، کمال مطلق نباشد، یعنی خدا، خدا نباشد. دقّت فرمایید که «کمال مطلق»، « وجود محض»، « وجود صِرف»، « وجود نامحدود»، « واجب الوجود» و « قدیم بالذّات» همگی یک معنی دارند؛ خدا یعنی همین، و همینها یعنی خدا. پس توجّه فرمایید که اینها، یعنی خدا، نه اینکه خدا چیزی است و این صفات او هستند. کسی که برای خدا، صفت در نظر بگیرد، در واقع، ممکن الوجود را واجب الوجود فرض نموده است. چون واجب الوجود، محال است صفت داشته باشد. چرا که صفت، همواره چیزی است غیر از موصوفش، و موصوف، چیزی است غیر از صفتش. پس هر موجودی که صفت دارد، مرکبّ می باشد از ذات و صفت؛ و ترکیب ممکن نیست مگر آنکه نیازی باشد. و نیاز ممکن نیست مگر جایی که امکان باشد. و امکان، با وجوب، یکجا جمع نمی شود. پس کلمات گولمان نزند. خدا حقیقتی است واحد که دهها و صدها عنوان گوناگون دارد؛ و همه ی آن عناوین، از حیث لفظ و مفهوم، غیر هم، و از حیث معنا و حقیقت، عین یکدیگر و عین ذات می باشند. لذا اگر عناوین الهی را صفات خدا می گوییم، از باب نبود واژه ی مناسب است. پس خلط نشود بین صفات در خدا و صفات در غیر خدا!

پس دقّت شود که تمام الفاظ فوق در مورد خدا، همگی یک معنی دارند، و همگی نسبت آنها با خدا، نسبت صفت و موصوف رایج نیست؛ بلکه نسبت شیء است با خودش. اگر بخواهیم با مثالی این معنا را به ذهن شریف شما تقریب نماییم، می گوییم: نسبت این تعابیر با همدیگر و با خدا، مثل نسبتهای زیر می باشد.

«مربع»، «چهار ضلعی منتظم قائم الزاویه»، « مستطیل متساوی الاضلاع» و « لوزی قائم الزاویه». در اینجا ظاهراً چهار عنوان مختلف داریم، امّا همه ی این چهار عنوان، در واقع یک چیزند نه چهار چیز.  آیا شما می توانید مربعی فرض کنید که «چهار ضلعی منتظم قائم الزاویه» یا « مستطیل متساوی الاضلاع» یا « لوزی قائم الزاویه» نباشد؟! اگر معنی این تعابیر را دقیقاً بدانید، محال است بتوانید چنین فرضی را بکنید؛ امّا اگر کسی معنی این تعابیر را نداند، ممکن است چنین فرضی را بکند؛ به این صورت که از این تعابیر، معانی توهّمی برای خود درست می کند و در توهّم خویش، آنها را غیر هم می یابد. دقیقاً به همین نحو، بنده نیز نمی توانم خدایی را فرض کنم که «کمال مطلق» یا « وجود محض» یا « وجود صِرف» یا « وجود نامحدود» یا « واجب الوجود» یا « قدیم بالذّات»  نباشد؛ امّا شما توانسته اید چنین فرضی را بکنید. چون شما تصوّر درستی از خدا و « وجود محض» و « وجود صِرف» و « وجود نامحدود» و « واجب الوجود» و « قدیم بالذّات» ندارید. آنچه شما از این تعبیر در ذهنتان دارید مشتی توهّمات است، که شما آنها را از دیگران وام گرفته یا خودتان ساخته اید. پس قبل از اینکه شبهه ی شما را پاسخ دهم، لازم است تصوّری از خدای حقیقی به شما بدهم تا چنین شبهاتی از ریشه خشکانده شوند.

 

2ـ خدا کیست؟

عمده عامل شك و شبهه درباره ي خدا يا توحید یا انكار خدا، نداشتن تصوّر درستي از خداست. لذا شخص ابتدا تصوّري نادرست از خدا پيدا مي كند و آنگاه وجود آن را ردّ مي كند يا درباره اش گرفتار شبهات غير قابل حلّ مي شود پس ابتدا باید دانست که واژه ی خدا و معادلهای متعدد آن در زبانهای گوناگون، لفظی تک معنایی نبوده در هر فرهنگ و دین و مذهب و مکتبی معنایی خاصّ دارد. برای مثال خدای مدّ نظر مسیحیان، یک اَبَر انسان و یک پدر آسمانی است که در ضمن، نقش خالقیت و ربوبیّت نیز دارد؛ و می تواند به صورت بشر (عیسی مسیح) در آمده فدای گناهان امّت شود ؛ یا خدای مطرح در کتابمقدّس تحریف شده ی یهودیان، خدایی است که گاه ناتوان و جاهل نیز هست؛ و برخی اوقات از کار خود اظهار پشیمانی هم می کند؛ یا خدای واحد زرتشتیان قادر به خلقت مستقیم موجودات نیست لذا دو منشاء خلقت آفریده است تا آنها موجودات خیر و شرّ عالم را پدید آورند؛ یا خدای مورد نظر علمای اشعری مذهب، خدایی است که اوصافش عین ذاتش نبوده در اتّصاف به عالمیّت و قادریّت و امثال آنها محتاج به علم و قدرت و امثال اینهاست که خارج از ذات خدا بوده ازلی هستند و... . 
بنا بر این هر کسی می خواهد درباره ی خدا بحث کرده وجود خدا را اثبات یا انکار نماید، یا در توحید او سخن بگوید، قبل از ورود در بحث ابتدا باید روشن کند که چه تعریفی از خدا دارد و می خواهد وجود چگونه خدایی را اثبات یا ردّ نماید. 
بعد از این مقدّمه ما تصویری عقلی از خدای مورد نظر حکمای اسلام را به اجمال ترسیم می کنیم تا ملاحظه فرمایید که وجود چنین خدایی آیا قابل انکار هست یا نه؟ و آیا می شود برای او مشابه دوم تصوّر نمود یا نه؟ البته برای این منظور چاره ای از طرح برخی مباحث عقلی ناب و خالص و غیر آلوده به محسوسات نداریم ؛ لکن سعی می کنیم این مباحث عقلی صرف را با مثالهایی توضیح دهیم تا از دشواری آن کاسته شود. خواننده بزرگوار نیز لازم است این مطلب را با دقّت زیاد و چندین بار مطالعه فرماید تا دقایق آن را به درستی دریابد.

ـ وجود و ماهیت 
انسان وقتی به درک اشیاء اطراف خود نائل می گردد، دو مفهوم هستی و چیستی را از آنها ادراک می کند. برای مثال انسان از درک درخت، ستاره، آب، عقل، اراده و امثال اینها اوّلاً می فهمد که این امور وجود دارندثانیاً متوجّه می شود که این امور، عین هم نیستند و باهم تفاوتهای ذاتی دارند ؛ یعنی می فهمد که آب و ستاره و درخت و عقل و اراده و ... غیر از همدیگرند ، ولی همگی در وجود داشتن اشتراک دارند. همچنین انسان با اندکی تعمّق درمی یابد که نسبتِ وجود به همه ی این امور به یک نحو است ؛ لذا گفته می شود: درخت وجود دارد، آب وجود دارد، عقل وجود دارد، اراده وجود دارد. همینطور با تعقّلی عمیقتر ادراک می کند که مفهوم وجود در تمام این قضایا(جملات خبری) یکی است ؛ لذا صحیح است که برای همه ی موارد یاد شدهد یک وجود نسبت داده شده و گفته شود: درخت و آب و ستاره و عقل و اراده وجود دارند. از همین جا دو مفهوم وجود و ماهیّت برای انسان حاصل می شود؛ یعنی انسان متوجّه می شود که درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن غیر از وجود داشتن است و الّا صحیح نبود که یک وجود را در آنِ واحد به چند موجود نسبت داد؛ چرا که این موجودات، تفاوت ذاتی با یکدیگر دارند. پس اگر وجودِ درخت عین خودِ درخت، و وجودِ عقل عین خودِ عقل بود نمی شد گفت: درخت و عقل وجود دارند ؛ چون در آن صورت لازم می آمد که درخت و عقل یک چیز باشند. بنا بر این، فلاسفه بین « وجود » و اموری مثل درخت بودن، آب بودن، عقل بودن و اراده بودن که باعث تفاوت موجودات از همدیگر می شوند، تفاوت قائل شده، این امور را ماهیت(چیستی) موجودات نامیدند ؛ و از وجود آنها تعبیر به هستی نموده اند

ـ واجب الوجود و ممکن الوجود
انسان بعد از پی بردن به این دو وجه در موجودات عالم، باز متوجّه می شود که ماهیّت یک موجود، بدون وجود نمی تواند تحقق خارجی پیدا کند. ماهیّتها مثل قالبهایی هستند که اگر محتوی وجود باشند موجود می شوند و اگر خالی از وجود باشند قالبهایی صرفاً ذهنی خواهند بود. مثل سیمرغ، دیو، اژدهای هفت سر و امثال آنها که ماهیّاتی هستند بدون وجود و قالبهایی هستند بدون محتوا. بنا بر این، ماهیّت گاه موجود است مثل درخت، انسان، عقل و ... و گاه معدوم است مثل سیمرغ، دیو و ... . همچنین ممکن است ماهیّتی در زمانی موجود و در زمانی دیگر معدوم باشد ؛ مثل انواع دایناسورها که روزی موجود بودند ولی اکنون تحقق خارجی ندارند؛ یا مثل انسان که روزگاری وجود نداشت و اکنون موجود است. فلاسفه از این خصلت ماهیّت، مفهوم دیگری انتزاع نموده آن را «امکان »نامیده اند. بنا بر این، موجودات دارای ماهیّت همگی دارای امکان بوده، ممکن الوجود هستند؛ یعنی ممکن است تحقق خارجی داشته باشند و ممکن است تحقق خارجی نداشته باشد. به عبارت دیگر، برای هر ماهیّتی، فرض عدم جایز است همانطور که برای هر ماهیّتی فرض وجود نیز جایز است. برای مثال می توان نبود انسان یا ملائک یا عالم مادّه را فرض نمود؛ کما اینکه فرض وجود برای سیمرغ و دیو بلامانع است. بر این اساس، ممکن الوجود را تعریف کرده اند به موجودی که نسبتش به وجود و عدم یکسان است
امّا برعکس ماهیّات، که نسبتشان به وجود و عدم یکسان است، خودِ وجود همواره تحقق خارجی دارد و محال است که موجود نباشد. چون از فرض نبودِ وجود، تناقض لازم می آید؛ چرا که وجود، نقیض عدم است؛ پس محال است وجود معدوم شود. فلاسفه از این خصلتِ وجود ، مفهومی به نام « وجوب» را انتزاع نموده اند. بنا بر این، واجب الوجود یعنی موجودی که عین وجود بوده فاقد ماهیت است ؛ لذا عدم بردار نیست ؛ همانگونه که عدم نیز وجودبردار نیست. به عبارت دیگر واجب الوجود یعنی وجود خالص، بدون هیچ قالب و قید و حدّی. لذا وقتی گفته می شود واجب الوجود عبارت است از وجود محض و صرف و نامحدود مراد این است که او وجود خالص و بدون ماهیت است. چرا که ماهیت، قالب و حدّ موجودات است. پس موجود فاقد ماهیت یعنی موجود بدون حدّ (نامحدود) . بنا بر این، نامحدود را نباید به معنی بی انتها یا بی نهایت معنی نمود.
حاصل مطلب اینکه خدا از نظر حکما و متکلّمین اسلامی عبارت است از وجودِ محض، صرف، خالص و بدون ماهیت (نامحدود)؛ که واژه ی واجب الوجود، بار تمام این معانی را به دوش می کشد. مقابل واجب الوجود ، ممکن الوجود است که عبارت است از موجودی که عین وجود نبوده برای تحقق خارجی نیازمند وجود است.

ــ ملاک احتیاج به علّت
از مطالب پیشین روشن شد که نسبت ممکن الوجود به وجود و عدم ، یکسان است. پس تا وجود به ماهیت اعطا نشده موجود نخواهد شد. بنا بر این، امکان (نه اقتضاء وجود داشتن و نه اقتضاء عدم داشتن) ، علّت احتیاج به علّت است؛ و کار علّت، وجود دادن به ماهیت و خارج نمودن او از حالت خنثی نسبت به وجود و عدم است. امّا کیست که بتواند به ماهیت وجود دهد؟ روشن است که ماهیات نمی توانند به یکدیگر وجود دهند ؛ چون خودشان محتاج وجود دهنده هستند ؛ بنا بر این، تنها کسی که می تواند به ماهیّت وجود دهد ، خودِ وجود است؛ چون تنها وجود است که خودش عین موجودیت بودهنیازمند به وجود دهنده نیست. از اینرو سزا نیست که پرسیده شود: پس به خودِ وجود، چه کسی وجود داده است؟ چون وجود ، خودش وجود است ؛ و وجود دادن به وجود معنی ندارد. پس خدا که همان وجود است وجود دهنده نمی خواهد ؛ کما اینکه سزا نیست گفته شود: خدا وجود دارد. چون خدا (واجب الوجود) عین وجود است نه اینکه چیزی است که وجود دارداین ماهیّات و ممکن الوجودها هستند که وجود دارند ؛ یعنی ماهیاتی هستند که به آنها وجود داده شده است. به عبارت دیگر ، با توجّه به ذاتشان نه وجودند و نه عدم ، پس اگر جناب وجود (خدا) به آنها عنایت نمود موجود می شوند و الّا معدوم خواهند بودبرای مثال انسان بودن ـ که یک ماهیّت است ـ نه مساوی با وجود است نه مساوی با عدم ؛ اگر انسان بودن مساوی با وجود بودن بود ، پس از ازل تا ابد باید موجود می بود ؛ چون وجود ، عدم بردار نیست ؛ و اگر انسان بودن مساوی با عدم بودن بود ، باید هیچگاه موجود نمی شد ؛ چون عدم نیز وجود بردار نیست. پس انسان بودن نه مساوی با وجود بودن است نه مساوی با عدم بودن. بنا بر این تا اراده و خواست حضرت وجود به انسان تعلّق نگیرد وجود نمی یابد. بنا بر این در مورد خدا می توان گفت: خدا وجود است، امّا در مورد ممکن الوجودها نمی توان چنین تعبیری را استعمال نمود. لذا نمی توان گفت: انسان وجود است؛ درخت وجود است و ... ، بلکه باید گفت: انسان وجود دارد ؛ درخت وجود دارد ؛ و ... . و چون وجود به صورت محض همان خداست ؛ لذا « انسان وجود دارد » یعنی « انسان خدا دارد»
پس خدا همواره با ماست و محال است بتوانیم بی خدا موجود باشیم. بر همین اساس بود که خداوند متعال فرمود: « هُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ ما كُنْتُمْ وَ اللَّهُ بِما تَعْمَلُونَ بَصيرٌ ــــــ او با شماست هر جا که باشید وخداوندبه آنچه می کنید بيناست» (الحدید:4) و فرمود: «اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ ... ـــــــ خداوند نور آسمانها و زمین است ... .»(نور:35) ؛ یعنی همان گونه که بدون نور ،اجسام ظهور ندارد و با تابش نور بر اجسام است که آنها ظاهر می شوند ، خدا نیز آن وجودی است ماهیّتها را از ظلمت ذاتشان خارج نموده به آنها نور وجود می دهد. حتّی خودِ نور نیز بدون نور وجود ظهوری نخواهد داشت ؛ لذا در برخیدعاهای اهل بیت (ع) خطاب به خداوند متعال گفته می شود: «... يَا نُورَ النُّورِ يَا نُورَ كُلِّ نُور... ـــــ ای نور نور ، ای نور هر نوری ! ... » (مهج الدعوات و منهج العبادات، ص 306)

بر همین اساس استوار ، امیرالموحدین علی(عنیز فرموده اند: «... هُوَ فِي الْأَشْيَاءِ عَلَى غَيْرِ مُمَازَجَةٍ خَارِجٌ مِنْهَا عَلَى غَيْرِ مُبَايَنَةٍ ... دَاخِلٌ فِي الْأَشْيَاءِ لَا كَشَيْ‏ءٍ فِي شَيْ‏ءٍ دَاخِلٍ وَ خَارِجٌ مِنْهَا لَا كَشَيْ‏ءٍ مِنْ شَيْ‏ء ــــــ او در اشیاء است امّا نه به گونه ای که با آنها آمیخته باشد و خارج از آنهاست امّا نه به گونه ای که جدا از آنها باشد ؛‌ ... داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن چیزی در چیزی و خارج از اشیاء است امّا نه مثل خارج بودن چیزی از چیزی»(توحید صدوق، ص306) ؛ یعنی او داخل در اشیاء است امّا نه مثل داخل بودن ماهیّتی در ماهیّت دیگر و خارج از ماهیّات است امّا نه مثل خارج بودن ماهیّتی از ماهیّت دیگر.
همچنین فرمود: « تو منزهی از هر نقصی ، همه چیز را پر کرده ای و از همه چیز جدایی ؛ پس چیزی فاقد تو نیست و تو هر چه بخواهی انجام می دهی. بزرگی ای کسی که هر چه به فهم آید آفریده ی توست و هر چه محدود است مخلوقت.»(اثبات الوصیه، ص107)
برای توضیح بیشتر این حقیقت شگفت امید است ذکر دو مثال راهگشا باشد البته توجّه شود که این مثالها، فقط برای تقریب به ذهن می باشند؛ و مطابقت تامّ با ممثّل ندارند. 
ـ مثال نخست:
اگر وجود را به آب تشبیه کنیم موجودات عالم مثل موج و قطره و دریا و آبشار و فوّاره و حباب و یخ و برف و ابر و رودخانه و ... هستند. موج و قطره و دریا و حباب و ... آب نیستند بلکه قالبهایی هستند که آب در آن قالبها دیده می شود، موج و قطره و حباب و آبشار و ... ، غیر هم بوده و عین هم نیستند ؛ یعنی موج ، قطره نیست ، یخ ، برف نیست و ... ، ولی حقیقت و کنه ذات همه ی آنها آب است ؛ و در واقع آب است که به این صورتهای گوناگون ظهور کرده است. لذا خودِ آب را با حسّ نمی توان مشاهده کرد؛ آنچه با حسّ مشاهده می شود مظاهر و صور گوناگون آب است. به عقیده ی عرفا و حکمای اسلامی ، حقیقتِ وجود نیز در همه ی موجودات حضور دارد ، ولی آنچه با حسّ و وهم و خیال و عقل و قلب مشاهده می شود همگی ظهورات و مظاهر وجوداند و نه خودِ آن
در این مثال ملاحظه می فرمایید که آب حقیقتی غیر از موج و قطره و یخ و برف و ... دارد ؛ این امور نیز صور آب هستند نه خودِ آب ؛ امّا آب در تمام این امور حضور دارد ، بدون اینکه عین آنها یا جزء آنها شود ؛ کما اینکه غیر آنهاست بدون اینکه از آنها جدا باشد. خدا (وجود محض) نیز در ماهیّات به همین نحو حضور دارد
ـ مثال دوم:
اگر وجود را تشبیه به اراده ی انسان کنیم ، ماهیّات (مخلوقات) همانند صور ذهنی انسان خواهند بود. وقتی ما بخواهیم موجودی ذهنی مانند سیب یا درخت یا اژدها را در ذهنمان ایجاد کنیم فقط کافی است اراده نماییم ؛ و به محض اراده کردن، آن صور، ظهور خواهند یافت. لذا این صور ذهنی در حقیقت چیزی نیستند جز ظهورات گوناگون اراده. وقتی ما سیب و درخت و کوه را باهم در ذهنمان ایجاد می کنیم ، اینها حقیقتاً سه چیز غیر همند ؛ کما اینکه سیب یا درخت ، اراده نیست و اراده هم سیب و درخت نیست ؛ امّا همه ی این صور ذهنی ظهور یک اراده می باشند ؛ و در عین اینکه آنها سه چیزند ، باعث نمی شوند که اراده نیز سه تا شود ؛ بلکه آن سه چیز ، به یک اراده موجودند
در این مثال شگفت، اراده سیب نیست ، سیب هم اراده نیست ؛ امّا سیب بدون اراده هم نیست. همینطور اراده سیب نیست ، ولی خارج از سیب هم نیست. باز اراده در عین اینکه خارج از سیب نیست ، عین سیب یا جزئی از سیب هم نیست ؛ یعنی چنین نیست که سیب درست شده باشد از پوست و دانه و گوشته و ارادهرابطه ی خدا (وجود محض) با مخلوقات نیز چنین می باشد. یکی از معانی حدیث « مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه » نیز همین می باشد. یعنی نسبت خود را مخلوقات خود بسنج تا نسبت خدا با خلقش را در یابی. البته آنچه ما اینجا بیان نمودیم، نسبت اراده ی خودمان با مخلوقات خودمان بود. اگر نسبت « من » را با روح، و نسبت روح را با عقل و نسبت عقل را با خیال و نسبت خیال را با اراده و نسبت اراده را با صور خیالی می سنجیدیم مثال با ممثّل نزدیکتر بود. لکن ورود در چنین مثالی کار را برای مخاطب ناآشنا با فلسفه ی متعالی سخت دشوار می کند.
حال قضاوت فرماید که منکرین وجود خدا ، چنین خدایی را مدّ نظر دارند؟ و آیا وجود چنین خدایی را انکار می کنند؟ یا پدر آسمانی و خدای ابَر انسان مسیحیان را انکار می کنند که در بالای آسمان نشسته و مشغول ادراه ی عالم است؟! حال خود قضاوت فرمایید که اساساً وجود چنین خدایی قابل انکار هست یا نه؟ و آیا وجود چنین خدایی روشن و بدیهی است یا نیازمند اثبات می باشد؟ اگر کسی بتواند چنین خدایی را تصوّر نماید ، با تمام وجود می یابد که برای اثبات وجود او نیاز به هیچ برهانی نیست. لذا امام حسین (ع) فرمودند: « كَیفَ یسْتَدَلُّ عَلَیكَ بِمَا هُوَ فِی وُجُودِهِ مُفْتَقِرٌ إِلَیكَ أَ یكُونُ لِغَیرِكَ مِنَ الظُّهُورِ مَا لَیسَ لَكَ حَتَّى یكُونَ هُوَ الْمُظْهِرَ لَكَ مَتَى غِبْتَ حَتَّى تَحْتَاجَ إِلَى دَلِیلٍ یدُلُّ عَلَیكَ وَ مَتَى بَعُدْتَ حَتَّى تَكُونَ الْآثَارُ هِی الَّتِی تُوصِلُ إِلَیكَ عَمِیتْ عَینٌ لَا تَرَاكَ وَ لَا تَزَالُ عَلَیهَا رَقِیباً وَ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عَبْدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّكَ نَصِیباً وَ قَالَ أَیضاً تَعَرَّفْتَ لِكُلِّ شَی‏ءٍ فَمَا جَهِلَكَ شَی‏ءٌ وَ قَالَ تَعَرَّفْتَ إِلَی فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَرَأَیتُكَ ظَاهِراً فِی كُلِّ شَی‏ءٍ فَأَنْتَ الظَّاهِرُ لِكُلِّ شَی‏ءٍ. ــــــــ خدایا چگونه دلیل آرند بر تو بدان چه که در هستى خود نیاز به تو دارد ؟! آیا دیگرى ظهورى دارد كه تو ندارى تا او ظاهر کننده ی تو گردد؟! كى نهان شدى تا نیازمند دلیلی باشی كه به سوی تو ره نماید؟! كى دور شدى تا آثار تو كسى را به تو رساند؟! كور باد دیده‏اى كه تو را نبیند با اینكه تو پیوسته دیده‏بان او هستى! و زیان به دست آورد بنده‏اى كه بهره‏اى از دوستى تو ندارد. و نیز فرمود: خدایا خود را به هر چیزی شناساندى و چیزى نیست که تو را نشناسد. و فرمود: تو خود را در هر چیزى به من شناساندى و من تو را دیدم که در هر چیزی ظاهری ؛ پس تو یى ظاهر کننده ی هر چیزی.» ( بحار الأنوار ، ج‏64 ،ص142)
البته بر وجود چنین خدایی، می توان برهان نیز اقامه نمود؛ که ما اینجا دو بیان از یکی از براهین وجود خدا را هم ذکر می کنیم.

ــــ برهان وجوب و امکان، مبتنی بر استحاله ی تسلسل.

ـ شکّی نیست که خارج از وجود ما موجودی هست. چون انکار این امر منجر به سفسطه می شود
ـ این موجود ، بنا به فرض عقلی از دو حال خارج نیست ؛ یا واجب الوجود (عین وجود) است یا عین وجود نبوده ، ممکن الوجود است که نسبتش به وجود و عدم یکسان می باشد
ـ اگر این موجود، عین وجود بوده ، واجب الوجود است ، مطلوب ثابت است ؛ امّا اگر ممکن الوجود بوده نسبتش به وجود و عدم یکسان است ؛ برای موجود شدن ، محتاج علّت(وجود دهنده) است
ـ حال علّت آن نیز یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود. اگر واجب الوجود باشد ، مطلوب ثابت است ؛ امّا اگر ممکن الوجود باشد ، خود آن علّت نیز محتاج علّت دیگری است. به این ترتیب بحث منتقل می شود به آن علّت سوم و فرضهای قبلی در مورد آن نیز جاری می شود. همینطور بحث منتقل می شود به علّت چهارم و پنجم و ... .
ـ و چون دور و تسلسل علل عقلاً محال است، بنا بر این ، این سلسله ی علل نمی تواند بی نهایت باشد ؛ بلکه باید در جایی به علّتی برسیم که فوق آن علّتی نباشد. که آن همان واجب الوجود می باشد.

 

ــ تقریر این برهان، بدون استفاده از استحاله ی تسلسل.
ـ شکّی نیست که ممکن الوجودهایی هستند
ـ اگر مجموعه ی همه ی ممکن الوجودها را یکجا فرض کنیم ، به نحوی که هیچ ممکن الوجودی خارج از این مجموعه باقی نماند ، باز عقل حکم به ممکن الوجود بودن کلّ این مجموعه خواهد نمود. چون از اجتماع تعداد زیادی ممکن الوجود که همگی محتاج به علّت هستند ، واجب الوجود ، درست نمی شود. حتّی اگر تعداد اعضای این مجموعه بی نهایت باشند باز کلّ مجموعه ، ممکن الوجود خواهد بود
ـ پس کلّ مجموعه ی ممکن الوجودها ، محتاج علّت است
ـ حال، علّت این مجموعه یا واجب الوجود است یا ممکن الوجود.
ـ امّا ممکن الوجود نمی تواند علّت این مجموعه باشد ؛ چون طبق فرض ما ، همه ی ممکن الوجودها داخل این مجموعه هستند و خارج از این مجموعه ، ممکن الوجودی نیست که علّت این مجموعه باشد ؛پس لاجرم ، علّت این مجموعه واجب الوجود است.

 

ـ نحوه ی انتزاع اسماء خدا از ذات واحد
طبق مباحث سابق معلوم شد که خدا یعنی وجود محض ، صرف ، بدون هیچ قید و حدّی ؛ و ثابت شد که چنین خدایی محقّق و موجود است. و روشن است که چنین وجودی ترکیب بردار نخواهد بود ؛ چون هر ترکیبی مستلزم نوعی دو گانگی است ؛ و دوگانگی فرع بر وجود وجه تمایز است. و هر وجه تمایزی قید است. پس لازمه ی مرکّب بودن وجود محض ، مقیّد بودن است. و این خلف و تناقض است. چون مقیّد بودن یعنی غیر محض بودن که نقیض محض بودن است.
پس وجود صرف ، منزّه از هر گونه ترکیب است. چه ترکیب خارجی ، چه عقلی و چه وهمی. و چنین وجودی عین وحدت و یگانگی است. لذا از صرافت و وجوب وجود خدا ، اسم الاحد انتزاع می گردد
همچنین چنین وجودی دوّمی بر نمی دارد. چون لازمه ی دومی نیز دوگانگی و تمایز و مقیّد بودن است. پس او دومی بردار نیست ؛ لذا واحد استبه این ترتیب اسم الواحد از ذات خدا انتزاع می شود
و چون وجود محض زوال و عدم نمی پذیرد لذا او همواره ثابت است. و از اینجا اسم الثابت و الحقّ برای او انتزاع می گردد. چرا که حقّ نیز به معنی ثابت است
و چون وجود محض به خودی خود ظهور دارد و ظهور ماهیّات نیز با اوست او را نور گفته اند. چون نور خود عین روشنی بوده دیگر امور را نیز روشن می کند
و چون او نزد خود حاضر است و همه ی موجودات در محضر اویند او را عالِم و علیم گویند. چون علم یعنی حضور چیزی نزد چیز دیگر.
و چون هر مطلقی احاطه ی وجودی بر مقیّد دارد ، خدا را محیط نامند
و چون وجود مقیّد در پیدایش و بقائش بند به وجود محض است خدا را قیّوم گویند
و چون نامحدود است ، کرانه ندارد ؛ لذا صمد است.
و چون وجود محضی غیر او نیست لذا کسی نیست که شکست دهنده ی او باشد پس عزیز (شکست ناپذیر) است.
و چون از وجود نامحدود و بی کرانه چیزی جدا نمی شود پس لَم یَلِد ؛ و چون عین وجود از چیزی پدید نمی آید پس و لَم یُولَد.
و چون خلل در او و ظهوراتش نیست حکیم است.
و ... 
و به همین ترتیب اسماء دیگر حقّ تعالی یک به یک از ذات واحد بسیط انتزاع می شوند.

بنا بر این ، خدای تعالی یک حقیقت بیش نیست و آن وجود است. و اسماء و صفات از همین یک حقیقت انتزاع می شوند. لذا کثرتی در ذات احدی نیست. اگر کثرتی در اسماء و صفات او دیده می شود از ضعف ادراک انتزاع کننده است و الّا برای واصل به مقام احدیّت که مقام فناست ، جز خدا هیچ نیست.

 

3ـ کمال محض و وجود نامحدود

گفتیم قبل از اثبات وجود یک موجود ابتدا باید مشخّص نمود که منظور من از این موجود چیست تا در مقام استدلال گرفتار مغالطه ی اشتراک لفظی نشویم. بر همین اساس می گوییم: خدا در منظر حکیم موحّد یعنی وجود محض ، صرف ، مطلق و نامحدود ؛ یعنی وجودی که هیچ قیدی برنمی دارد حتّی همین قید بی قیدی را مراد از نامحدود بودن خدا نیز همین است. نامحدود یعنی موجودی که حدّ ندارد. حدّ هر موجودی ماهیّت (چیستی) آن موجود است. حدّ هر موجودی همان است که آن موجود را از دیگر موجودات متمایز می کند. برای مثال آنچه میمون را از انسان متمایز می کند ، صرفاً شکل ظاهری آنها نیست ؛ بلکه ماهیّت آنهاست. لذا اگر با جراحی پلاستیک میمونی را به صورت انسان درآورند باز حقیقتاً انسان نخواهد شد ؛ بلکه همچنان میمون خواهد بود و در ضمن میمون بودن ، مجسمه ای متحرّک از انسان نیز خواهد بود. تمایز انسانها از همدیگر نیز به ماهیّات عرضی آنهاست مثل شکل و رنگ و... که آنها نیز حدودند. پس ماهیّت یعنی حدّها و مرزهای بین موجودات ؛ و شکّی نیست که حدّ و مرز اموری عدمی اند که عقل ما آنها را اموری وجودی اعتبار می کند. بنا بر این وقتی گفته می شود خدا موجودی نامحدود است مقصود این است که او ماهیّت نداشته و وجود محض است. منظور از محض و صرف بودن نیز این است که او فقط وجود است و دیگر هیچ. مراد از مطلق بودن نیز دقیقاً همین معناست که او وجود می باشد و از هر قید و شرط و حدّی رهاست. پس توجّه شود که نامحدود به معنی بی نهایت نیست. مطلق نیز دقیقاً به معنی نامحدود بودن(بدون ماهیّت) است. پس در مباحث خداشناسی، مراقب معانی خود ساخته از این الفاظ باشید. بسیاری از مردم، معنی دقیق این الفاظ را نمی دانند؛ و برای آنها در ذهنشان معنایی توهّمی درست نموده اند؛ و بر اساس همان معانی توهّمی نیز درباره ی خدا فکر می کنند. لذا خدایی را مورد تفکّر قرار می دهند که اساساً وجود ندارد؛ بلکه خدایی است توهّمی و بی ربط به خدای حقیقی.
ـ فرق بی نهایت و نامحدود
عدد ، کمّیّت است ؛ و کمّیّت از ماهیّات عرضی می باشد؛ لذا هر عددی محدود است. بزرگترین عدد نیز معنی ندارد ؛ نه این که معنی دارد ولی به ذهن نمی آیدسلسله ی اعداد نیز گرچه بی نهایت، ولی محدود است. باید توجّه نمود که نامحدود بودن غیر از بی نهایت بودن است. بی نهایت فقط در کمّیات به کار می رود چه کمّ منفصل که عدد است و چه کمّ متّصل که خطّ و سطح و حجم و زمان است. سلسله ی اعداد و خطّ و سطح و حجم ، نهایت ندارد ؛ یعنی آخر ندارد ؛ یعنی همواره قطعه ای از آن بالفعل موجود است. ولی همه ی اینها حدّ (ماهیّت) دارند ، یعنی سلسله ی اعداد یا خطّ ، سلسله ی اعداد یا خطّ است نه چیز دیگری مثل سلسله ی علل یا سلسله ی حوادث ... ؛ یعنی این امور با دیگر امور، وجه تمایز دارند ؛ یعنی مرزی عقلی دارند که آنها را از دیگر امور جدا می کند. خطّ و سطح هر دو بی نهایتند ولی خطّ ، خطّ است و سطح ، سطح . همچنین خطّ ، سلسله ی اعداد نیست و بالعکس. پس هر کدام اینها تعریف و محدوده ی وجودی خود را دارند. ولی موجود نامحدود ، از هر تعریفی و از هرقید و حدّی منزّه است ؛ یعنی نه اندازه و مقدار دارد نه رنگ و مزّه و بو و مکان و زمان . نه داخل در چیزی است نه خارج از چیزی است. نه درون دارد نه بیرون دارد ؛ نه جوهر است و نه عرض و نه ... . همچنین وقتی گفته می شود الله اکبر ، مقصود این نیست که او از همه چیز بزرگتر است. بلکه منظور این است که او برتر از آن است که با چیزی مقایسه شود ؛ و برتر از آن است که تعریف و توصیف ماهوی شود. چنین نامحدودی را انسان نه تنها ادراک می کند بلکه ادراک آن، اساس تمام ادراکهاست. چون ادراک وجود بی قید ، ادراکی بدیهی و اساس تمام ادراکهاست. تا انسان وجود را فارغ از هر قیدی ادراک نکند نمی تواند دیگر امور را ادراک نماید. لذا امام صادق (ع) فرمودند:« ... مَعْرُوفٌ عِنْدَ كُلِّ جَاهِلٍ فَرْدَانِيّاً لَا خَلْقُهُ فِيهِ وَ لَا هُوَ فِي خَلْقِهِ غَيْرُ مَحْسُوسٍ وَ لَا مَجْسُوسٍ لا تُدْرِكُهُ الْأَبْصارُ... ــــــ نزد هر جاهلى معروفست ؛ يكتاست ؛ نه مخلوقش در او باشند و نه او در مخلوقش ؛ محسوس نيست و به لمس در نيايد، و ديدگان دركش نكنند، ...» (کافی ، ج1 ، ص91)

ــ چرا خدا نامحدود است؟
موجود، عقلاً ( در مقام فرض عقلی) به دو قسم تقسیم می شود . موجود یا غنیّ بالذات است یا غنیّ بالذات نیست . به عبارت دیگر موجود یا عین وجود است یا عین وجود نیست . موجودی که عین وجود و غنیّ بالذات است واجب الوجود نامیده می شود ؛ وموجودی که نه عین وجود است نه عین عدم، ممکن الوجود گفته می شود . موجوداتی مثل انسان ، سنگ ، فرشته و جنّ ممکن الوجودند ؛ یعنی اینها عین وجود نیستند بلکه ماهیّتند ؛ و ماهیّت نسبتش به وجود و عدم یکسان است ؛ یعنی می تواند باشد و می تواند نباشد ؛ به عبارت دیگر، با وجود، هستند؛ و بی وجود، نیستند. لذا نمی توان گفت انسان وجود است؛ بلکه باید گفت انسان وجود دارد؛ چون ممکن است انسان وجود نداشته باشد؛ کما اینکه زمانی وجود نداشته است اگر انسان عین وجود بود همواره باید می بود ؛ چون عدم ، نقیض وجود است ؛ و محال است وجود، عدم گردد. ممکن الوجود از آن جهت که نسبتش به وجود و عدم یکسان است نیازمند علتی است که به او وجود دهد ؛ و غیر از خود وجود، چیزی نیست که به آن وجود دهد. لذازمانی به ماهیت انسان وجود داده نشده بود، پس موجود نبود ؛ و حال به آن وجود داده شده، پس موجود شده است . ماهیّاتی نیز هستند که به آنها وجود داده نشده است لذا موجود نشده اند مثل سیمرغ ، دیو ، اژدهای هفت سر و... . پس ملاک احتیاج به علّت ، ممکن الوجود بودن است
امّا منظور از واجب الوجود، موجودی است که عین وجود است و از سنخ ماهیّت نیست ؛ چون اگر ماهیت داشت باید کسی به او وجود می داد. بنا بر این در نگاه حکیم موحّد ، خدا یعنی عین وجود و خودِ وجود ؛ و حقیقت وجود یکی بیش نیست؛ و الّا لازم می آمد که نقیض آن (عدم ) نیز زیاد باشد در حالی که عدم چیزی نیست که زیاد هم باشد. پس خدا وجود است ؛ و عین غنا و بی نیازی است ؛ ومعنی ندارد که گفته شود چه کسی به خدا (وجود) ، وجود داده است. چون وجود ، خودش وجود است و نیازی به وجود دهنده ندارد ؛ منظور از بی نیازی واجب الوجود نیز همین است که نیاز به علت ندارد . چون همه کمالات ناشی از وجود و ظهورات و اوصاف وجودند. ماهیت نه عالِم است نه جاهل ؛ نه قویست نه ضعیف ؛ نه زنده است نه مرده . وقتی به ماهیت ، وجود افاضه شد صفات کمال نیز به اندازه ی مرتبه ی وجودیش به آن افاضه می شود؛ به عبارت دیگر کمالات یک موجود ممکن، ظهورات وجودی است که به او داده شده است ؛ و در واقع هر کمالی که در ممکن الوجود است ظهور کمالات واجب الوجود است در رتبه وجودی ممکن الوجود .
خلاصه ی مطلب اینکه واجب الوجود بودن عین بی نیاز بودن و عین غنیّ بالذات بودن است . لذا ما نامحدود بودن را برای واجب الوجود فرض نکرده ایم بلکه اولاً نامحدود بودن در معنی خود واجب الوجود نهفته است کما اینکه بی نیازی او هم در معنی وجوب وجود نهفته است. در واقع تصور واجب الوجود محدود یا واجب الوجود نیازمند مثل تصور مثلث چهار گوش است . آیا می توان گفت که این فرض ماست که مثلث را سه گوش تصور می کنیم ؟ آیا می توان گفت که ممکن است شکلی مثلث باشد ولی در عین حال سه گوش هم نباشد ؟ لذا با اثبات واجب الوجود ، نامحدود بودن و بی نیازی آن نیز اثبات شده است ؛ چون منظور ما از واجب الوجود همین وجود صرف و نامحدود می باشد. مراد از اینکه خدا محدود نیست این نیست که خدا دارای طول وعرض و ارتفاع بی نهایت است ؛ بلکه مقصود این است که خدا حدّ منطقی یا فلسفی ندارد ؛ چون حدّ یک شیء ، ماهیت آن است. و ماهیت شئ همان تعریف شئ است که چیستی آن شئ را بیان می کند و خدا چیستی ندارد. وقتی می پرسیم فلان موجود چیست؟جوابی که داده می شود همان ماهیت شئ است و خاصیت این جواب این است که آن شئ را از اشیاء دیگر متمایز می کند ؛ و تمایز وقتی معنی دارد که موجود در عرض موجود دیگر باشد ؛ و خدا در عرض هیچ موجودی نیست . 
ــ استدلال بر نامحدود بودن خدا
تقریر اول
هر موجود محدودي داراي ماهيت است؛ چون ماهيت، حدّ وجود است؛ و امکان ، لازمه ی ماهيّت است. پس هر موجود محدودي ممکن الوجود است و هيچ ممکن الوجودي واجب الوجود نيست. پس هيچ موجود محدودي واجب الوجود نيست.

تقرير دوم
وجود ، يک حقيقت مشکک(داراي مراتب) است؛ و واجب الوجود بالاترين مرتبه وجود است. در سلسله مراتب وجود هر مرتبه از وجود نسبت به مرتبه بالاتر از خود محدود است(نسبت به مافوق خود ضعف وجودی دارد). حال اگر واجب الوجود محدود باشد لازم مي آيد که بالاتر از واجب الوجود نيز وجودي باشد تا واجب الوجود نسبت به آن ضعيف و محدود باشد ؛ و اين خلف است چون در تعريف واجب الوجود گفتيم که واجب الوجود بالاترين مرتبه وجود است.

تقرير سوم

واجب الوجود يعني بالاترين حد وجود(اشدّ الوجود) و اگر واجب الوجود محدود باشد لازم مي آيد که فاقد برخي کمالات باشد؛ و هر کمالي امر وجودي است. پس اگر واجب الوجود محدود باشد، لازم مي آيد که فاقد مرتبه اي از وجود باشد و فاقد مرتبه اي از وجود نمي تواند بالاترین مرتبه وجود باشد . پس اگر واجب الوجود محدود باشد لازم مي آيد که واجب الوجود نباشد و اين خلف است.

در این استدلالها مشاهده می فرمایید که اگر معنی درست واجب الوجود ( وجود صرف ) به درستی تصور شود ، نامحدود بودن آن ( بدون ماهیت بودن آن ) امری بدیهی است ؛ لذا این براهین همگی تنبیهی هستند

ـ خدا کمال محض است؟
منظور از کمال همان وجود است ؛ یعنی کمال ، اسم دیگری است برای وجود. لذا خدا کمال محض است یعنی خدا وجود محض می باشد؛ یعنی خدا فقط کمال است نه چیزی که کمال دارد؛ یعنی خدا کمال است نه دارای کمال.
ـ اثبات اینکه کمال محض، همان وجود محض است.

نقیض کمال ، نقص است؛ و نقص یعنی عدم چیزی. پس کمال یعنی وجود چیزی. چون نقیض عدم ، وجود می باشد. بر همین اساس باید گفت: نقیض کمال محض ، نقص محض است ؛ و نقص محض یعنی عدم محض. پس کمال محض یعنی وجود محض.
هر صفت کمالی چون علم ، قدرت ، حیات و ... نیز در واقع صفات وجودند نه صفات ماهیّت. لذا انسان ـ به عنوان یک ماهیّت ـ ذاتاً نه اقتضای عالمیّت دارد نه اقتضای قدرت دارد نه اقتضای حیات دارد و نه اقتضای ... . ماهیّت اگر وجود یافت به میزان وجودش از این صفات وجود نیز بهره خواهد داشت ؛ امّا چون وجودش محض نبوده محدود به ماهیّت است ، لذا صفات وجودی او نیز محدود خواهند بود.
پس با نگاه دقیق، خدا عین کمال است؛ امّا با نگاه تسامحی، خدا تمام اوصاف کمال را به نحو نامحدود دارد؛ چرا که تمام این اوصاف ، اوصاف ذاتی وجود و به تعبیر دیگر، اسماء ذاتی وجودند ؛ و خدا یعنی وجود محض و نامحدود

4ـ برای خدای حقیقی، شریک، قابل فرض نیست
ــ برهان نخست
وجود بیش از یک واجب الوجود محال است. چون واجب الوجود یعنی وجودِ بدون حدّ ، بدون قید و بدون ماهیّت ؛ به عبارتی یعنی وجود صرف و محض. و برای چنین وجودی فرض دومی محال است. چون اساساً صرف هر چیزی ، چه در ذهن و چه در خارج ، دومی بردار نیست. برای مثال صرف انسان که از هر قیدی مثل مرد بودن و زن بودن ، بلند یا کوتاه بودن ، سفید و سیاه بودن و ... منزّه است ، دومی بردار نیست. چون دوگانگی فرع تمایز و تمایز فرع مقیّد بودن است و تقیّد در مقابل صرافت است. پس وجود محض و منزّه از قید و حدّ (واجب الوجود) نه تنها دومی بردار نیست که فرض دومی هم برای آن محال است
ــ برهان دوم
اگر وجود محض و بدون قید ( وجود نامحدود) دومی داشته باشد یا آن دو عین همند یا غیر هم. اگر عین هم باشند دوگانگی در کار نیست بلکه توهّم دوگانگی شده است. چون دو چیز عین هم، معنی ندارد. البته توجّه شود که مردم عوام، به دو چیز مشابه نیز عین هم می گویند. امّا دو چیز عین هم، یعنی دو چیزی که حتّی یک فرق هم ندارند. پس دو چیز عین هم، فرض ندارد جز در ذهن اهل اوهام. و اگر آن دو وجود محض، غیر هم باشند پس باید وجه تمایز داشته باشند؛ یعنی حدّاقلّ یکی از آنها باید چیزی داشته باشد که دیگری فاقد آن باشد تا به این وسیله دو گانگی حاصل شود. و اگر چنین شد در آن صورت از وجود محض بودن خارج شده ، هر دو ، وجود مقیّد و داری حدّ و مرز عقلی می شوند. یکی مقیّد و محدود به داشتن آن چیز و دیگر مقیّد و محدود به نداشتن آن. بنا بر این، از فرض دو وجود محض و نامحدود لازم می آید که آن دو، محض و نامحدود نباشند؛ و این تناقض است.

 

حال اگر کسی بگوید: چه لزومی دارد که واجب الوجود، صرف و محض و نامحدود باشد؟

گوییم: منظور ما از خدا همین است. هر موجودی غیر از این فرض کنید، ممکن الوجود خواهد بود. اگر کسی بعد از مطالعه ی کلّ مطلب ما، باز این سوال را می کند، پس یقین کند که مطلب ما را نفهمیده است. لذا لازم است دوباره و سه باره و چند باره آن را مطالعه کند. 
 

5ـ براهینی دیگر بر وحدانیّت خدا


ـ برهان تدافع دو قدرت
امام صادق(ع) به زنديق فرمودند: « اين گفتار تو كه مي گويي خدا دو تاست از سه حال بيرون نيست، يا هر دوي آنها قدیم و قوي هستند، يا هر دوی آنها ضعيفند يا يكي قوي و ديگري ضعيف است. اگر هر دو قوي هستند پس چرا همديگر را دفع نمي كنند تا يگانه مدبّر عالم شوند و اگر خيال مي كني كه يکی ضعيف و ديگري قوي است، آنكه قوي است خدا و آن ديگري عاجز است.» (الكافي ،ج‏1 ،ص81 )

این برهان در حقیقت بخشی از فرضهای شما بزرگوار را ابطال می کند. لذا این برهان را به دقّت مطالعه فرمایید.
در اين كلام امام (ع) ، برخي از مقدّمات حذف شده اند. خلاصه ی برهان چنين است:
اگر دو خدا باشد يا هر دو قدرت برابر دارند؛ يا يكي قدرت بيشتري دارد؛ یا هر دو ضعيف و عاجزند. اگر هر دو عاجزند كه هيچ كدام خدا نيستند؛ چون قدرت از اوصاف کمال است؛ و خدا (کمال محض) معنا ندارد که فاقد قدرت محض باشد. و اگر يكي قوي و ديگري ضعيف است، آنكه قوي است خدا و آن ديگري مخلوق و محكوم حكم اوست؛ و اگر هر دو قدرت برابر داشته باشند، در آن صورت مانع از تدبير يكديگر مي شوند و در نتيجه عالم نابود مي شود؛ بلکه حتّی عالمی از اساس به وجود نمی آید. چرا كه قدرت ، ذاتا اقتضاي غلبه دارد و محال است موجودي قادر باشد و طالب غلبه نباشد. امّا اینکه گاه انسانهای قادر دست به غلبه نمی زنند ، به خاطر وجود مانع است ؛ که ناشی از نیازمندی آنهاست؛ مثلاً از طغیان مردم می ترسند ، یا می ترسند که هنگام پیری و ناتوانی تاوان پس بدهند و ... . و الّا قدرت بالفعل ـ نه توان که همان قدرت بالقوّه است ــ ذاتاً اقتضای سلطه و چیرگی دارد و الّا قدرت بالفعل نیست. پس توجّه شود که ذات قدرت، همان غلبه نمودن و سلطه یافتن است. لذا آنها که می گویند: « چه اشکالی دارد، موجودی قادر باشد ولی غلبه نکند؟» معنی درست قدرت را نفهمیده اند. غلبه، اثر قدرت است؛ همان گونه که شوری، اثر نمک می باشد؛ پس فرض قادری که اقتضای غلبه ندارد، مانند فرض نمکی (کلرید سدیمی) است که شور نیست؛ یا مانند فرض مربّعی است که چهار ضلعی نیست؛ یا مثل فرض آهنربایی است که آهن را جذب نمی کند. پس توجّه شود که غلبه، اثر ذاتی قدرت است؛ لذا اگر مانعی از آن نباشد، اثر خود آشکار می کند. بلی اگر مانعی در کار بود، اثر قدرت(غلبه) آشکار نمی شود، همان گونه که آهنربا اگر مانعی نباشد، آهن را جذب می کند.   

پس اگر دو موجود قادر با قدرت برابر موجود باشند ، در برابر یکدیگر می ایستند و عملاً عالمی خلق نمی شود.

ممکن است گفته شود که چرا این دو با یکدیگر ، همکاری نکنند؟

پاسخ این است که اگر همکاری کنند ، پس خدا نیستند. چون یا هر کدام آنها به تنهایی قادر به خلق جهان هستند یا نیستند. اگر نیستند ، پس عاجز و ناکامل می باشند ؛ و خدا یعنی کمال محض. امّا اگر هر کدام آنها به تنهایی قادر به خلق جهان بوده و علّت تامّه است. پس همکاری معنا ندارد ؛ چون همکاری زمانی است که هر دو طرف نقصی داشته باشند. به هر حال ، هر نوع همکاری ، نشان نقص و نیاز است ؛ و خدا یعنی موجود کامل و بی نیاز.  

ممکن است بگویید: همکاری آنها می تواند از سر محبّت به همدیگر باشد.

گوییم:

اوّلا محال است یک قدرت، قدرت دیگر را دوست بدارد. قدرت، ذاتاً غیور است و تمامیّت خواه. دوست داشتن یا از جانب موجود محتاج است به غنی، یا از طرف شخص است به آثار وجودی خودش. لذا اینکه موجود بی نیاز، غیر خود و غیر آثار خود را دوست بدارد، فرض ندارد. ما خدا را دوست داریم، چون محتاج اوییم. خدا ما را دوست دارد، چون ما آثار او هستیم. ما نه بیرون خداییم نه درون خدا، نه جزء خدا، نه عین خدا؛ بلکه تجلّی کمالات ذاتی اوییم. ما بیرون او نیستیم، چون موجود نامحدود، بیرون ندارد. ما درون او نیستیم، چون درون ندارد. جزء او هم نیستیم، چون جزء ندارد. عین وجود نبودن ماهیّت نیز بدیهی است.

ثانیاً اگر دو خدا با قدرت برابر، قدرت خود را روی هم بگذارند، قدرت حاصله، دو برابر قدرت هر کدام آنها خواهد بود. پس آن قدرت حاصله خداست نه آن دو. امّا این ممکن نیست. چون آن قدرت حاصله، معلول آن دو است. پس لازم می آید که معلولی، از خدا برتر باشد.

ممکن است بگویید: یکی از خداها مادّه را خلق کند، و دیگری به آن نظم دهد و سومی آن را زنده کند.

گوییم: در این صورت، هیچکدام آنها خدا نیستند. چون هر سه ناقص می باشند؛ حال آنکه خدا یعنی کمال محض.

امّا چرا آن سه ناقصند؟

چون اوّلی گرچه خالق بالفعل می باشد، امّا نه ناظم بالفعل است نه محیی بالفعل. حال یا ناظم و محیی نیست؛ یا ناظم و محیی هست ولی بالقوّه نه بالفعل. و با هر دو فرض، از کمال محض بودن خارج می شود. چون آنکه ناظم و محیی نیست، یقیناً فاقد دو صفت کمال می باشد. بالقوّه ناظم و محیی بودن نیز در قیاس با بالفعل ناظم و محیی بودن، نقص محسوب می شود.

امّا دومی یا خالق و محیی نیست، یا خالق و محیی بالقوّه است؛ که در هر دو حال کمال محض نخواهد بود.

سومی نیز یا خالق و ناظم نیست، یا خالق و ناظم بالقوّه است؛ که در هر دو حال کمال محض نخواهد بود.

پس فرض این گونه همکاری بین دو یا چند خدا، مستلزم آن است که موجودی هم خدا(کمال محض) باشد، هم خدا(کمال محض) نباشد؛ و تناقض است.

 

ـ برهان تمانع
امام صادق(ع) به زنديق فرمودند: «و اگر بگويي خدا دوتاست، آن دو خدا خالي از دو وجه نيستند ؛ يا هر دو از همه جهت با هم تفاوت دارند یا هر دو از همه جهت یکی هستند. پس زمانی كه خلق را منظم و كشتي را در حركت مي بينيم و اختلاف شب و روز و خورشيد و ماه را مشاهده مي كنيم، درستي امر و تدبير و به هم پيوستگي امور دلالت مي كند بر اينكه مدبّر عالم يكي است.» (الكافي ،ج‏1 ،ص81 )

خلاصه ی اين برهان چنين است:
اگر خدا دو تا باشد، آن دو خداي فرضي از سه حالت بيرون نيستند؛ يا از هر جهت مثل همند كه در آن صورت دوگانگي آن دو ، توهّم است. چون دوگانگي مستلزم حدّ اقلّ يک تفاوت است. يا از هر جهت با هم تفاوت دارند كه در آن صورت هر كدام علّت و مدبّر مستقل خواهند بود ؛ چرا که دو موجودی که از همه جهت جدا از هم هستند، محال است تدبیر واحد داشته باشند؛ چون تدبیر ، معلول مدبّر است ؛ و تفاوت تمام عیار مدبّرها ، منجر به تفاوت تمام عیار تدبیرها خواهد شد. پس این دو مدبّر کاملاً مباین ، هر كدام جداگانه دست به تدبير عالم خواهد زد كه نتيجه ی آن به هم ريختن عالم خواهد شد. و اگر يكي از آنها به نفع ديگري كنار بكشد، معلوم مي شود كه او علّت و مدبّر نيست؛ پس خدا هم نيست. همكاري بين دو موجود كاملاً متمايز از هم نيز عقلا محال است. حالت سوم اين است كه آن دو در برخي وجوه با هم شريک باشند كه در آن صورت نيز خدا نخواهند بود. چون لازمه ی اين امر ، تركيب از جزء مشترک و جزء غيرمشترک است و هيچ مركبي واجب الوجود نيست. امام(ع) اين فرض سوم را در كلامشان مطرح نكردند چون بطلان آن واضح بود.
خداوند متعال برهان تمانع را چنين بيان نموده است: « لَوْ كانَ فيهِما آلِهَةٌ إِلاَّ اللّهُ لَفَسَدَتا ــــ اگر در آسمان و زمين بيش از يک خدا بود، آن دو(آسمان و زمين) فاسد مي شدند(ويران مي شدند.)».(الانبياء:22)

ـ چرا دو موجود عین هم معنا ندارد؟

اگر دو موجود از همه جهت عین هم باشند، دیگر وجه تمایزی باهم نخواهند داشت؛ حال آنکه تمایز و تفاوت، لازمه ی دوگانگی است. لذا هیچ موجودی، عین ندارد. البته توجّه شود که در عرف مردم، دو چیز شبیه به هم را هم عین هم می گویند؛ که این از باب تسامح است. چون حتّی شبیه ترین چیزها هم حدّ اقلّ یک تفاوت باهمدیگر دارند. دو خدای از هر جهت شبیه هم نیز معنا ندارد ؛ لذا برای دو گانه بودن باید حدّاقلّ یک فرق بین آنها وجود داشته باشد ؛ یعنی حدّ اقلّ یکی باید چیزی داشته باشد که دیگری نداشته باشد.

 

ـ برهان فرجه

برهان فرجه که اوّلین بار توسّط امام صادق (ع) مطرح شده چنین است.

« ... ثُمَّ يَلْزَمُكَ إِنِ ادَّعَيْتَ اثْنَيْنِ فُرْجَةٌ مَا بَيْنَهُمَا حَتَّى يَكُونَا اثْنَيْنِ فَصَارَتِ الْفُرْجَةُ ثَالِثاً بَيْنَهُمَا قَدِيماً مَعَهُمَا فَيَلْزَمُكَ ثَلَاثَةٌ فَإِنِ ادَّعَيْتَ ثَلَاثَةً لَزِمَكَ مَا قُلْتَ فِي الِاثْنَيْنِ حَتَّى تَكُونَ بَيْنَهُمْ فُرْجَةٌ فَيَكُونُوا خَمْسَةً ثُمَّ يَتَنَاهَى فِي الْعَدَدِ إِلَى مَا لَا نِهَايَةَ لَهُ فِي الْكَثْرَة ... ــــــــ  اگر ادعا كنى که قدیم ذاتی (واجب الوجود) دو تاست. بر تو لازم است فرجه ای ( وجه تمایزی) بين آنها قائل شوى تا دوگانگی آنها درست شود. و اگر قائل به فرجه شوی آن فرجه و وجه تمایز ، قديم سومى خواهد بود بين آن دو ؛ پس تو را سه قدیم لازم خواهد آمد. و اگر ادعاى سه قدیم  كنى ، بر تو لازم شود آنچه در دو خدا گفتم كه بين آنها فرجه باشد ؛ بنا بر اين ، پنج قدیم مي شوند و به این ترتیب در شماره بالا مى‏رود و تعداد قدیم ذاتی بى‏نهايت مى‏شود.»(الكافي ،ج‏1 ،ص81 )

بیان ساده ی حدیث شریف:

1ــ دو گانگی فرع تمایز است. تا تمایزی نباشد دوگانگی معنی ندارد. لذا اگر دو واجب الوجود باشد ، لازم است که آن دو دارای وجه امتیازی باشند. یعنی حدّاقل باید چیزی در یکی از آن دو باشد که در دیگری نباشد تا تمایز حاصل شود و الّا هر دو عین هم و یگانه می شوند.

2ــ چون آن دو واجب الوجود ، قدیم ذاتی هستند، پس تمایز آنها نیز قدیم است. پس این وجه تمایز نیز ــ که امری وجودی است ــ  قدیم خواهد بود. پس روی هم سه قدیم ذاتی حاصل می شود.

3ــ  خود این قدیم سوم (وجه تمایز) نیز باید وجه تمایزی با آن دو قدیم داشته باشد تا عین تک تک آنها نشود. پس یک وجه تمایز با اوّلی خواهد داشت و یک وجه تمایز با دومی. که این دو وجه تمایز جدید نیز به همان دلیل سابق باید قدیم باشند. پس تعداد قدما به پنج می رسد.

4 ــ خود این دو قدیم نیز باید با همدیگر و با سه قدیم قبلی تمایزی قدیم داشته باشند ؛ لذا تعداد قدما به نه عدد می رسد. و به این ترتیب مدام تعداد قدما افزایش می یابد.

5 ــ بنا بر این ، از فرض دو گانه بودن واجب الوجود ، بی نهایت بودن تعداد واجب الوجود لازم می آید. در حالی که ما فرض کردیم دو تاست. و این خلف فرض است. پس فرض اوّل (دو گانگی واجب الوجود) باطل بوده است.

نیز از تحقّق بی نهایت قدیم ذاتی لازم می آید که هر کدام آنها مقیّد به بی نهایت قید ممیّز باشند و تحقّق بی نهایت قید در یک موجود محال است. چون تحقّق وجود مقیّد به تعیّن قیدهای آن است و بی نهایت بودن در مقابل تعیّن داشتن است.

 

ـ خدای نامحدود دومی بر نمی دارد.

خدا یعنی وجود محض، یعنی موجودی که ماهیّت(حدّ) ندارد؛ یعنی موجود نامحدود. و موجود نامحدود، نمی تواند بیرون داشته باشد. پس اگر خدای دومی فرض شود، دقیقاً منطبق بر همان خدای اوّل خواهد شد نه بیرون از او. فرض دو موجود کاملاً منطق بر همدیگر نیز فرضی است گزافه. چون در این صورت، هر موجودی را می توان هزاران و بلکه بی نهایت موجود عین هم فرض نمود. پس خدای نامحدود دوم فرض معقول ندارد.

 

ـ وجود، دومی برنمی دارد.

خدا یعنی وجود، و مخلوق یعنی ماهیّت.

نقیض وجود، عدم است.

عدم، دومی بردار نیست. چون عدم، چیزی نیست تا دو تا یا چند تا هم باشد.

حال اگر وجود(خدا) دو تا فرض شود، لازم می آید که یک عدم، نقیض هر کدام آنها باشد.

این امر محال است؛ چون مستلزم ارتفاع نقیضین می باشد.

توضیح:

اگر عدم، نقیض وجود الف و وجود ب باشد، در این صورت، وجود الف، نه عدم است، نه وجود ب. پس عدم و وجود ب، در آنِ واحد از وجود الف، برداشته شده اند؛ و فرض ما این بود که عدم و وجود ب، با هم نقیضند. پس در وجود الف، ارتفاع دو نقیض رخ داده است که محال است.

 

سخن آخر:

برخی گفته اند:

اصلاً چه لزومی دارد که خدا، کمال مطلق باشد؟

گوییم: مطلق در مقابل مقیّد است؛ و کمال نیز به معنی وجود می باشد. لذا مقابل کمال مطلق، می شود وجود مقیّد؛ و وجود مقیّد یعنی وجود دارای ماهیّت؛ و امکان( نه وجود بودن و نه عدم بودن) لازمه ی ذاتی ماهیّت است. بنا بر این، فرض خدایی که کمال مطلق نیست، یعنی فرض واجب الوجودی که ممکن الوجود می باشد.

کسانی که این سوال را کرده اند، در حقیقت هیچ تصوّری از خدای حقیقی ندارند؛ و نام موجودی موهومی را خدا گذاشته اند. موجودی را که خودشان در ذهنشان ساخته اند.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها