0

پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

 
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی
پنج شنبه 17 تیر 1395  12:25 AM

پرسش:

 

پيش از اين طبق مكاتباتي كه در مسئلهٔ اثبات وجود خدا با شما داشتم، مرا با مسئلهٔ وجود در حكمت متعاليه آشنا كرديد حال سؤال من اين است كه

اولاً اين مفهوم وجودي كه بيان كرديد چه ارتباطي با خداي معرفي شده توسط دين اسلام دارد؟ چطور مي‌توان اثبات كرد كه مفهوم وجودي كه در حكمت متعاليه بيان مي‌شود، همان خداي دين اسلام است؟ چگونه اثبات مي‌شود كه «وجود»، شعور دارد؟ منظوم اين است كه اعتقاد به مفهوم وجود التزامي به وجود نمي‌آورد كه آن شاعر و هدفمند باشد. ممكنه كسي خدا به مفهوم وجود، را قبول داشته باشد اما به دين معتقد نباشد، آيا اين فرد اعتقادش درست است؟ چطور پس از اثبات وجود خدا به ضرورت دين بايد رسيد؟

ثانياً بفرماييد اسماء خداوند چگونه از مفهوم وجود اثبات مي‌شوند؟

ثالثاً خاصتاً معناي دقيق صفات عدالت، رحمانيت، رحيميت، هدايت، اضلال چيست بدون نگاه به آيات و روايات و با صرف همان مفهوم وجود آيا اين اسماء قابل انتزاع هستند يا خير؟ اگر هستند چگونه؟!

رابعاً آيا تمامي اسماء و صفات خدا از همان مفهوم وجود بدون مراجعه به آيات و روايات قابل انتزاع است يا خير؟ يعني مثلا آيا همه ۱۰۰۰ اسم خدا در جوشن كبير از همان مفهوم وجود قابل انتزاع است يا برخي اسماء و صفات هستند كه نمي شود از همان مفهوم وجود انتزاع كرد؟! و اگر چنين اسمائي وجود دارد مثلا چه اسمائي است كه نمي توان از مفهوم وجود انتزاع كرد؟!

 

پاسخ:

1ـ در همان مطلبي كه ارسال شد، آيات و روايات منطبق بر خداي حكمت متعاليه را هم بيان كرديم. آيات و رواياتي كه آورديم جز بر حضرت وجود تطبيق نمي شوند. البته احاديث و آيات بسيار زيادي در وصف خداي سلام وجود دارند كه اوصاف وجود را براي خداي شمرده اند. به چند نمونه اشاره مي كنيم.

در «التوحيد للصدوق، ص 84» آمده:

« عَنِ الْمِقْدَامِ بْنِ شُرَيْحِ بْنِ هَانِئٍ عَنْ أَبِيهِ قَالَ إِنَّ أَعْرَابِيّاً قَامَ يَوْمَ الْجَمَلِ إِلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ ع فَقَالَ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أَ تَقُولُ إِنَّ اللَّهَ وَاحِدٌ قَالَ فَحَمَلَ النَّاسُ عَلَيْهِ قَالُوا يَا أَعْرَابِيُّ أَ مَا تَرَى مَا فِيهِ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ مِنْ تَقَسُّمِ الْقَلْبِ فَقَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ ع دَعُوهُ فَإِنَّ الَّذِي يُرِيدُهُ الْأَعْرَابِيُّ هُوَ الَّذِي نُرِيدُهُ مِنَ الْقَوْمِ ثُمَّ قَالَ يَا أَعْرَابِيُّ إِنَّ الْقَوْلَ فِي أَنَّ اللَّهَ وَاحِدٌ عَلَى أَرْبَعَةِ أَقْسَامٍ فَوَجْهَانِ مِنْهَا لَا يَجُوزَانِ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ وَجْهَانِ يَثْبُتَانِ فِيهِ فَأَمَّا اللَّذَانِ لَا يَجُوزَانِ عَلَيْهِ فَقَوْلُ الْقَائِلِ وَاحِدٌ يَقْصِدُ بِهِ بَابَ الْأَعْدَادِ فَهَذَا مَا لَا يَجُوزُ لِأَنَّ مَا لَا ثَانِيَ لَهُ لَا يَدْخُلُ فِي بَابِ الْأَعْدَادِ أَ مَا تَرَى أَنَّهُ كَفَرَ مَنْ قَالَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ قَوْلُ الْقَائِلِ هُوَ وَاحِدٌ مِنَ النَّاسِ يُرِيدُ بِهِ النَّوْعَ مِنَ الْجِنْسِ فَهَذَا مَا لَا يَجُوزُ عَلَيْهِ لِأَنَّهُ تَشْبِيهٌ وَ جَلَّ رَبُّنَا عَنْ ذَلِكَ وَ تَعَالَى وَ أَمَّا الْوَجْهَانِ اللَّذَانِ يَثْبُتَانِ فِيهِ فَقَوْلُ الْقَائِلِ هُوَ وَاحِدٌ لَيْسَ لَهُ فِي الْأَشْيَاءِ شِبْهٌ كَذَلِكَ رَبُّنَا وَ قَوْلُ الْقَائِلِ إِنَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَحَدِيُّ الْمَعْنَى يَعْنِي بِهِ أَنَّهُ لَا يَنْقَسِمُ فِي وُجُودٍ وَ لَا عَقْلٍ وَ لَا وَهْمٍ كَذَلِكَ رَبُّنَا عَزَّ وَ جَل‏.»

ترجمه:

« مقدام بن شريح بن هاني از پدرش حديث كرد كه گفت: در روز جنگ جمل يكى از باديه‏نشينان به سوى امير المؤمنين (ع) برخاست و عرض كرد كه يا امير المؤمنين آيا مي گويي كه خدا يكي است؟ پس مردم بر او حمله كردند و اعتراض نمودند و گفتند كه اى اعرابى آيا نمى‏بينى آنچه را كه امير المؤمنين در آن است از تقسّم قلب (قلبش در آن واحد به چندين كار مشغول است در امر تدبير لشكر)؟! امير المؤمنين (ع) فرمود كه او را واگذاريد و به او كار مداريد پس به درستى كه آنچه اعرابى مي خواهد همان است كه ما آن را از اين گروه (لشكر عايشه) مي خواهيم و اين جنگ و جدال بر سر اين مقال است. پس فرمود كه اى اعرابى! همانا قول در اينكه خدا يكي است بر چهار قسم است، دو وجه از آنها بر خداى عز و جل روا نباشد و دو وجه در او ثابت است. امّا آن دو وجه كه بر او روا نيست گفتار گوينده است كه مي گويد يكى و مقصودش همان يكي است در باب اعداد از او صحبت مي شود. اين يگانگي در خدا جايز نيست. چون آنچه براي او دومي فرض ندارد، در باب اعداد داخل نمي شود. آيا نمى‏بينى كه كافر شده آنكه گفته كه « خدا يكى از سه خدا است.» (اشاره است به آيه 73 مائده). و معنى ديگر كه در خدا روا نيست، قول قائل است كه او يكى‏ از مردمان است و به آن، نوعى از جنس را مي خواهد. و اين معنا بر آن جناب روا نيست زيرا كه اين تشبيه است و پروردگار ما از اين جليل‏تر و برتر است. و امّا آن دو وجه كه در او ثابت است يكى قول قائل است كه آن جناب يكي است كه او را در ميان چيزها شبيه و مانندى نيست و پروردگار ما چنين است. و وجه ديگر قول قائل است كه آن جناب عز و جل احدى المعنى است و از اين قصد مي كند كه خدا منقسم نمي شود نه در وجود ( وجود ذهنى و خارجى) و نه در عقل و نه در وهم و خيال، و پروردگار عز و جل ما چنين است.»

 

در اين سخن شگفت، كه اوج فلسفه است، اميرمؤمنان(ع) اقسام واحد را بر شمرد كه و دو قسم از آن يعني واحد عددي و واحد نوعي را خدا نفي نمود. و دو قسم ديگر را بر خدا ثابت دانست. كسي كه اندك معلومات فلسفي دارد مي فهمد كه واحد عددي و واحد نوعي، واحد باب ماهيّت هستند و دو واحد ديگر فقط وصف وجود واقع مي شوند. غير وجود (ماهيّت) هم قابل اتّصاف به واحد عددي است هم قابل اتّصاف به واحد نوعي.

 

و فرمودند: « ... هُوَ اللَّهُ الْقَدِيمُ الَّذِي لَمْ يَزَلْ وَ الْأَسْمَاءُ وَ الصِّفَاتُ مَخْلُوقَاتٌ وَ الْمَعْنِيُّ بِهَا هُوَ اللَّهُ لَا يَلِيقُ بِهِ الِاخْتِلَافُ وَ لَا الِايتِلَافُ وَ إِنَّمَا يَخْتَلِفُ وَ يَأْتَلِفُ الْمُتَجَزِّئُ وَ لَا يُقَالُ لَهُ قَلِيلٌ وَ لَا كَثِيرٌ وَ لَكِنَّهُ الْقَدِيمُ فِي ذَاتِهِ لِأَنَّ مَا سِوَى الْوَاحِدِ مُتَجَزِّئٌ وَ اللَّهُ وَاحِدٌ وَ لَا مُتَجَزِّئٌ وَ لَا مُتَوَهَّمٌ بِالْقِلَّةِ وَ الْكَثْرَةِ وَ كُلُّ مُتَجَزِّئٍ أَوْ مُتَوَهَّمٍ بِالْقِلَّةِ وَ الْكَثْرَةِ فَهُوَ مَخْلُوقٌ دَالٌّ عَلَى خَالِق»

اينها هم اوصاف وجودند كه براي خدا شمرده شده اند.

 

و فرمودند: « ... اللَّهِ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى وَ اللَّهُ نُورٌ لَا ظَلَامَ فِيهِ وَ حَيٌّ لَا مَوْتَ لَهُ وَ عَالِمٌ لَا جَهْلَ فِيهِ وَ صَمَدٌ لَا مَدْخَلَ فِيهِ رَبُّنَا نُورِيُّ الذَّاتِ حَيُّ الذَّاتِ عَالِمُ الذَّاتِ صَمَدِيُّ الذَّات.»

اينها هم اوصاف وجودند كه براي خدا مطرح شده اند.

تنها وجود است كه ذاتاً روشن است و روشني مي دهد به ماهيّات. تنها وجود است كه عين حيات مي باشد. عدم كه حيات نيست. ماهيّت هم كه نسبتش به وجود و عدم يكسان مي باشد؛ لذا قابل اتّصاف است به موت و حيات. امّا وجود نسبتش به حيات، عينيّت است و نسبتش به موت، تناقض. و تنها وجود است كه عين حضور(علم) مي باشد. و تنها وجود است كه صمد مي باشد (كران داخلي و خارجي ندارد؛ يا به عبارت ديگر، نه درون دارد نه بيرون).

 

و در قرآن كريم فرمود: « قالَتْ رُسُلُهُمْ أَ فِي اللَّهِ شَكٌّ فاطِرِ السَّماواتِ وَ الْأَرْض‏ ــــ رسولان آنها گفتند: آيا در الله شكّ است؟! همان كه شكافنده ي آسمانها و زمين است.» (إبراهيم:10)

جز حضرت وجود، كه بديهي بالذّات مي باشد، هر چيزي شكّ بردار مي باشد. در واژه ي «فاطر» هم نكته است كه واردش نمي شوم.

 

و فرمود: « هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْباطِنُ وَ هُوَ بِكُلِّ شَيْ‏ءٍ عَليم»

تنها وجود است كه در عين اوّل بودن، و از همان جهت كه اوّل است، آخر است؛ و در عين ظاهر بودن، و از همان جهت كه ظاهر است، باطن است؛ و تمام امور در محضر اويند. در غير وجود، اين متقابلات قابل اجتماع نيستند.

و ...

 

2ـ هر كمالي يا از سنخ وجود است يا از سنخ عدم يا از سنخ ماهيّت. عدم كه نقص محض است؛ پس كمال نمي تواند از سنخ عدم باشد. ماهيّت هم كه نسبتش به تمام متقابلات و از جمله نسبت به وجود و عدم، يكسان است. لذا كمال نمي تواند از سنخ ماهيّت باشد. پس هر كمالي از سنخ وجود است. شعور هم يكي از كمالات مي باشد.

 

3ـ فرموده ايد: « منظوم اين است كه اعتقاد به مفهوم وجود التزامي به وجود نمي‌آورد كه آن شاعر و هدفمند باشد.»

كسي كه خدا را هدفمند يا هدفدار بداند، و بداند كه لازمه ي اين اعتقاد چيست، كافر است. خدا بودن با هدفمند و هدفدار بودن در تناقض است. خدا براي مخلوقات هدف تعيين نموده است، امّا خودش هدفي ندارد. هدف جايي معنا دارد كه نقصي باشد. موجود ناقص است كه كمال خود را هدف قرار مي دهد تا به كمال برسد.

شعور هم از اوصاف وجود است. غير وجود، چي هست كه شعور هم داشته باشد؟!!! غير وجود، يا عدم است يا ماهيّت. عدم كه چيزي نيست تا شعور داشته باشد. ماهيّات هم شعور دارند يعني وجود دارند.

 

4ـ كسي كه خدا را قبول دارد ولي دين ندارد، بي دين است. چون ديندار بودن به صرف اعتقاد داشتن به خدا درست نمي شود. دين يعني برنامه اي كه خدا براي انسان بالفعل شدن ما ارسال نموده است. لذا كسي مي تواند خدا را قبول كند ولي دين را قبول نكند؛ يا دين را قبول كند ولي به آن عمل نكند. كما اينكه ممكن است كسي يك فرد را به نبوّت بپذيرد ولي تابع دستورات او نباشد.

اگر كسي خدا را قبول نداشت، صد در صد كافر است. اگر خدا را قبول داشت ولي دين را قبول نداشت، باز كافر است امّا نه صد در صد؛ بلكه درجه اي از ايمان را دارد. حتّي اگر كسي خدا را قبول كند، نبي را هم قبول كند ولي دين(برنامه) را قبول نكند، باز كافر است. بلكه به طور كلّي، هر كسي منكر حقيقتي شود به اندازه اي كه حقيقت را انكار نموده كافر است؛ چون كفر يعني پوشاندن و كافر يعني پوشاننده. كشاورز را هم كافر مي گويند از آن جهت كه دانه را زير خاك پنهان مي كند. خدا را هم كفّار الذنوب مي گويند چون پوشاننده ي گناهان خلق است. خلاصه آنكه، كفر، مراتب دارد؛ از كفر صد در صد گرفته كفر بسيار ضعيف. لذا ملاحظه مي كنيد كه در روايات، مسلمان تارك الصلاة هم كافر خوانده شده است.

 

5ـ انسان چرا دين مي خواهد؟ و از كجا بدانيم كه اسلام تنها دين الهي تحريف نشده ي موجود در روي زمين است؟

در اين كه انسان نسبت به حيوانات، موجودي است ويژه با راه تكاملي خاصّ، شكّي نيست. حيوانات پاسخ نيازهاي ذاتي خود را به صورت غريزه در درون خود دارا هستند؛ لذا نيازي به هدايت بيروني ندارند. امّا انسان، تنها بخشي از پاسخ به نيازهاي ذاتي خود را به صورت دروني داراست كه عمدتاً نيازهاي اوّليّه هستند. اين پاسخهاي درونيِ ابتدايي ولي بنيادي را در بُعد مادّي ، غريزه و در بُعد معنوي و فوق مادّي ، فطرت مي نامند. امّا اين مقدار آگاهي دروني كافي براي تمام نيازهاي مادّي و معنوي انسان نيست. از اينرو انسان دائماً در پي آن است كه پاسخ بسياري از نيازهاي خود را از بيرون ذات خود به دست آورد. ضرورت وجود دين و هدايت الهي و نياز انسان به چنين هدايتي از برون ذاتش نيز دقيقاً از همين امر ناشي مي شود؛ يعني انسان در مي يابد كه با قواي موجود خود ، مثل غريزه ، فطرت ، خيال و عقل قادر به پاسخ دادن به برخي از نيازهاي مادّي و معنوي خود نيست؛ لذا عقل حكم مي كند كه خداوند حكيم بايد پاسخ اين نيازها را با ارسال وحي در اختيار انسان قرار دهد. چرا كه خدا حكيم است و محال است حكيم نيازي بي پاسخ در وجود موجودات قرار دهد. چون لازمه ي چنين امري انجام فعل عبث است كه از ساحت حكيم به دور مي باشد. بنا بر اين ، دين چيزي نيست جز پاسخ برخي از نيازهاي مادّي و معنوي انسان كه پاسخ آنها به طور طبيعي در وجود انسان نيست. بر اين اساس ، تا استناد ديني به خدا اثبات نشده تبعيّت از آن ، عقلاً جايز نخواهد بود . از اينرو انبياء(ع) براي اثبات اينكه دينشان از سوي خداست يا برهان عقلي مي آوردند يا معجزه نشان مي دادند كه البته خود معجزه نيز مقدّمه ي يك برهان عقلي است. انبياء (ع) با اين براهين در پي آن بودند كه اثبات كنند با خدا در ارتباطند و متّصل به قدرت خدا هستند كه بدون رقيب است ؛ به عبارت ديگر معجزه ، امضاي خدا بر پاي دين حقّ و نبي صادق است ؛ امضايي كه هيچكس قادر به جعل آن نيست.

پس ما انسانها دين مي خواهيم چون قادر نيستيم پاسخ تمام نيازهاي خود را از قواي موجود خود استخراج كنيم. بنا بر اين ، نمي دانيم پاسخ نيازهاي ما چه چيزهايي هستند ؛ و مي دانيم كه تنها خدا مي داند كه اين پاسخها چيستند. پس ما نمي توانيم براي خدا تكليف تعيين كنيم كه چه احكامي بفرستد يا نفرستد ؛ بلكه چون به حكم عقل ، حكمت او براي ما ثابت است ، يقين داريم كه هر چه او حكم كند يقيناً تأمين كننده ي سعادت حقيقي ماست. پس وظيفه ي ما انسانها اين نيست كه از راه شكل احكام و دستورات دين ، درباره ي درستي يا نادرستي آن قضاوت كنيم ؛ بلكه وظيفه ي ما اين است كه ابتدا درستي دين را اثبات كنيم بعد به احكام آن عمل كنيم. خيلي ها در طول تاريخ به نام خدا حرفها زده و بسياري از احكام خدا را تبديل نموده اند ، كه خيلي از اين سخنان جعلي يا تحريف شده ممكن است خوشايند و باب ميل نفس ما باشد ، امّا آيا به صرف مورد پسند بودن مي توان آنها را از جانب خدا و ضامن سعادت بشر دانست؟ حتّي ممكن است برخي از اين حرفها في حدّ نفسه درست باشند ولي تمام حقيقت و تمام فرمول سعادت نباشند ؛ بلكه امكان دارد بخشي از نقشه ي راه سعادت باشند. و روشن است كه انسان با يك نقشه ي ناقص به هيچ جا نمي رسد.

حال بايد پرسيد كه: در ميان اديان موجود ، كداميك قادر به اثبات حقّانيّت خود هستند؛ يعني كدام دين قادر است با اسناد و شواهد قطعي ، استناد خود به خدا را اثبات كند. آيا دين زرتشت يا يهود يا مسيحيّت قادر است اثبات كند كه اوّلاً زرتشت و موسي و عيسي وجود خارجي داشته اند؟ ثانياً به فرض وجود داشتن ، آيا قادر است اثبات كند كه وي پيامبر بوده است؟ ثالثاً به فرض پيامبر بودن ، قادر است اثبات نمايد كه كتاب فعلي آنها عيناً همان كتاب آسماني خود آنهاست؟ رابعاً به فرض اثبات اين مطلب آيا قادر است اثبات كند كه اين كتاب كلّ آن كتاب است و نه قسمتي از آن؟ چون نقشه ي ناقص به درد نمي خورد. خامساً آيا اين اديان قادرند اثبات كنند كه بعد از پيامبران آنها پيامبري نيامده و دين آنها را نسخ ننموده است؟

براي اينكه ما اين اديان را به عنوان فرمول سعادت و پاسخ تمام نيازهاي بشر امروز بدانيم بايد تمام اين سوالات ـ كه ملاك و معيار درستي يك دين هستند ـ جواب مثبت داشته باشند. در حالي كه حتّي يكي از اين سوالات هم توسّط پيروان اين اديان قابل اثبات نيستند ، كجا رسد همه ي آنها.

بوديسم كه اساساً خودش ادّعاي الهي بودن ندارد ؛ و بودا را هم پيامبر نمي دانند. وجود زرتشت و موسي و عيسي هم از نظر تاريخي به شدّت مورد ترديد دانشمندان تاريخ مي باشد ؛ و جز ادّعاي خود زرتشتيان و يهوديان و مسيحيان هيچ سند تاريخي انكار ناپذير وجود ندارد كه وجود تاريخي آنها را اثبات كند؛ مسلمين هم اگر وجود اين افراد را قبول دارند به گواهي تاريخ نيست بلكه به واسطه ي گزارشات قرآن كريم است. نبوّت آنها نيز براي خود آن پيروان ، با هيچ دليل عقلي و نقلي يا معجزه قابل اثبات نيست. استناد كتاب اوستا به زرتشت و تورات به موسي نيز از حيث تاريخي مخدوش است. انجيل را هم كه خود مسيحيان كتاب عيسي نمي دانند. خود زرتشتيان معترفند كه اوستا سالها سينه به سينه منتقل مي شده است و صدها سال بعد از زرتشت مكتوب شده است. بنا بر اين ، خدا مي داند در اين مدّت كه اوستا مكتوب نبوده چه بر سر اين مطالب آمده است. خود زرتشتيان و پژوهشگران معتقدند كه اوستا در اصل بسيار بزرگ بوده و بر روي دوازده هزار پوست گاو نوشته شده بوده است. اوستاي كنوني هشتاد و سه هزار كلمه است ؛ امّا احتمالاً اصل آن سيصد و چهل و پنج هزار و هفتصد كلمه بوده است ؛ يعني چهار برابر اوستاي كنوني. بنا بر اين بر فرض اينكه اين كتاب ، كتاب آسماني باشد حجّيّت نخواهد داشت ؛ چون نقشه اي ناقص است كه نمي توان به آن عمل نمود. چه بسا در بخش حذف شده مطالبي بوده كه تفسير كننده يا تخصيص و تقييد كننده ي مطالب موجود بوده است. پس با حذف آنها مطالب موجود نيز فاقد اعتبار مي شوند. تورات نيز بعد از موسي (ع) حدود پانصد سال گم شد و در اين پانصد سال هيچ توراتي در دست نبود. بعد از آن كسي ادّعا نمود كه يك نسخه از تورات را پيدا كرده است؛ و همان تورات پيدا شد به عنوان تورات اصلي پذيرفته شد. حال از كجا بايد دانست كه اين تورات فعلي قطعاً همان تورات موسي(ع) است؟ از كجا بدانيم كه آن را خود همان شخص ننوشته است؟

همچنين هيچكدام از اين اديان قادر نيستند ثابت كنند كه بعد از پيامبر آنها پيامبري نيامده است. چون هيچكدامشان در متن دينشان نيست كه دين آنها دين خاتم است. پس اين اديان موجود ، در عصر حاضر تنها توده اي از ادّعاهاي غير قابل اثباتند؛ لذا عقلاً كسي نمي تواند تابع آنها باشد؛ و اگر تابع آنها شد، نزد خدا حجّتي نخواهد داشت.

پس جز اسلام هيچ ديني وجود ندارد كه بتواند از عهده ي اثبات پنج سوال فوق برآيد. حال بگذريم كه پاره اي از آموزه هاي بنيادي اين اديان نيز خلاف براهين عقلي مي باشند. تنها اسلام است كه وجود تاريخي پيامبرش يقيني است ؛ و معجزات او را تاريخ قطعي نقل كرده است. و تنها قرآن كريم است كه با سند متواتر به رسول خدا(ص) مي رسد و افزون بر آن، نسخه هاي قديمي فراواني از اين كتاب به خطّ كوفي موجود است كه گواهي مي دهند بر عدم تحريف آن. و البته بر عدم تحريف آن براهين عقلي و نقلي نيز اقامه شده است.

حاصل آنكه:

از راه مقايسه ي بنيانهاي اديان كنوني، شكّي نمي ماند كه تنها دين قابل تبعيّت اسلام است؛ به نحوي كه اگر اسلام را هم قابل تبعيّت ندانيم، در آن صورت بايد قائل شويم به اين كه هيچ دين حقّي در جهان وجود ندارد.

امّا آيا ممكن است دين حقّي در جهان نباشد؟

به حكم برهاني كه در سطور قبل بيان داشتيم ، محال است خدا انسان نيازمند به برنامه ي سعادت را بدون برنامه ي درست رها سازد. لذا در هر زماني يقيناً برنامه ي درست و تحريف نشده از سوي خدا وجود دارد. در غير اين صورت لازم مي آيد كه خدا موجودي مكلّف و نيازمند به برنامه ي خودسازي را آفريده باشد ولي برنامه اي درست در اختيارش نگذارد. چنين چيزي نيز محال است ؛ چون چنين آفرينشي لغو و غير حكيمانه است ؛ و از خداي حكيم چنين كار لغو و غيرحكيمانه اي سر نمي زند. پس يقيناً در بين اديان موجود ، يكي از آنها درست مي باشد. و چون غير از اسلام هيچ دين ديگري نيست كه بتواند از عهده ي سوالات مطرح در سطور قبل برآيد ، لذا شكّي نمي ماند كه همه ي آنها در عصر كنوني باطلند و از اصل خود جدا افتاده اند. و البته اين از حكمت خداست كه سنديّت اديان موجود را باطل نموده تا مردم به راحتي بتوانند حقّانيّت اسلام را بفهمند. پس اگر لازم است كه حتماً ديني درست در ميان مردم باشد ، آن دين نمي تواند باشد مگر اسلام ؛ چون گزينه ي ديگري در كار نيست.

حال بعد از اين استدلال هر شبهه اي نيز در سرشاخه هاي دين اسلام مطرح شود قادر نخواهد بود اصل اسلام را زير سوال ببرد. چون اساس يك دين به اصول آن است. وقتي كسي ثابت نمود كه اصول يك دين درست مي باشد و اصول ديگر اديان باطل مي باشند، ديگر منطقاً هيچ بهانه اي براي توقّف ندارد ؛ و منطقاً بايد وارد آن دين شود. بلي ممكن است در مسائل متأخر از اصول آن دين باز دچار شبهاتي شود ؛ امّا اين شبهات منطقاً دليل نمي شوند كه او عقبگرد نمايد.

ـ آيا دين براي آن است كه ما انسانهاي مفيد باشيم؟

در دنيا برخي افراد هستند كه چه بسا به خدا هم اعتقاد ندارند؛ امّا با كشفيّات و اختراعاتي كه كرده اند، فوايدي به بشريّت رسانده اند. آيا همين مقدار كافي نيست؟ پس چه نيازي به دين وجود دارد؟

پاسخ:

اگر دين فقط براي اين بود كه ما در دنيا انسانهاي خوبي باشيم، بلي همين مقدار خوب بودن كافي بود؛ و اساساً به وجود دين هم احتياجي نداشتيم. چون براي اين مقدار خوب بودن، حتّي عقل زيادي هم لازم نيست. بلكه حتّي بسياري از حيوانات هم همين مقدار خوبي را دارند. امّا دين نيامده تا اين مقدار خوب باشيم؛ بلكه دين آمده تا اوّلاً افرادي را كه اين مقدار خوب هستند را بسيار بسيار خوبتر از اين بكند. ثانياً آمده تا ما را براي ابديّت و آخرت هم تربيت كند و ما را براي آخرت و ابديّت بسازد. آن مقدار خوبي كه برخي كفّار دارند، فقط تا پاي قبر به درد مي خورد نه فراتر از آن. آن مقدار خوب بودن، را بسياري از حيوانات هم دارند.

آن كسي كه به خدا اعتقاد ندارد ولي به بشريّت خدمت مي كند، او نه وجود روح را قبول دارد، نه به آخرت ايمان دارد، نه در فكر رشد دادن روح خويش است؛ نه خود را براي آخرت مي سازد. او انسان را صرفاً يك حيوان باهوش مي داند و تلاش مي كند كه حيوان باهوش خوبي باشد. لذا چنين انسان خوبي، صرفاً موجودي است در حدّ الاغ و اسب و قاطر كه كارشان خدمت به ديگران است. مگر اسب و الاغ و قاطر در طول تاريخ كم به بشريّت خدمت كرده اند؟! خدمتي كه اينها در طول تاريخ به بشريّت كرده ايد هيچ دانشمندي نكرده است. دقّت كنيد! قصدمان توهين به اين گونه افراد نيست؛ بلكه داريم با مباني فكري خود همين افراد حرف مي زنيم. چون خود آنها انسان را نوعي حيوان تكامل يافته مي دانند. از نظر آنها انسان مخلوق ويژه نيست. خوب و بد نيز از نظر آنها يعني همان خوب و بدي كه در حيوانات وجود دارد. چون وقتي كسي خدا را قبول ندارد، به حقّ و باطل به معناي ديني آن نيز اعتقادي ندارد.

توجّه:

افراد مفيد كافر، چندان زياد نيستند. چون اكثر افراد مفيد دنيا، افراد دينداري بوده و هستند. مثلاً افرادي چون اديسون يا نيوتن يا انيشتين يا پاستور يا ... بي دين نبوده اند؛ بلكه هم به خدا اعتقاد داشته اند هم به معاد؛ لكن مسلمان نبوده اند. لذا درست است كه در بين اعتقادات درستشان اعتقادات غلطي هم بوده است؛ و در مسير خود سازي براي آخرت، مقداري كج رفته اند؛ امّا چنين نيست كه حساب آنها با حساب افراد بي دين يكسان باشد. طبق اعتقادات شيعه، اين گونه افراد، به آن مقداري كه براي خدا كار كرده اند؛ و در خدمت به خلق، رضايت خدا را مدّ نظر داشته اند، به همان مقدار نيز از پاداش الهيبرخوردار خواهند بود؛ لكن به همان مقداري هم كه در جستجوي دين حقّ سهل انگاري نموده اند، مجازات خواهند شد. لذا به اعتقاد شيعه، اين گونه افراد بعد از آنكه بابت سهل انگاري در جستجوي دين حقّ مجازات شدند، و مجازات گناهان ديگرشان مثل درغگويي و غيبت و خيانت و ... را هم كشيدند، به مقدار كارهايي كه براي رضاي خدا كرده اند پاداش خواهند گرفت. كما اينكه مسلمانها نيز بابت گناهانشان مجازات مي شوند و آنگاه پاداش اعمال خيرشان را مي گيرند. البته شكّ نيست كه وضع يك مسلمان بهتر از وضع يك غير مسلمان خواهد بود. چون او نقشه ي بهتري براي طيّ مسير داشته است. لذا وقتي يك خداشناس غير مسلمان دنبال يافتن دين حقّ نمي رود، در واقع به خودش زيان مي زند و با نقشه ي به سوي مقصد پيش مي رود كه تحريف شده است.

 

6ـ تمام اسمائي كه براي خدا مطرح شده اند، از وجود قابل انتزاع هستند؛ البته گاه مستقيم از وجود انتزاع مي شوند و گاه از اسمي ديگر و گاه از تركيب اسماء حاصل شده اند.

ـ نحوه ي انتزاع صفات خدا از وجود محض بودن او.

طبق مباحث سابق معلوم شد كه خدا يعني وجود محض ، صرف ، بدون هيچ قيد و حدّي. و روشن است كه چنين وجودي تركيب بردار نخواهد بود ؛ چون هر تركيبي مستلزم نوعي دو گانگي است ؛ و دوگانگي فرع بر وجود وجه تمايز است. و هر وجه تمايزي قيد است. پس لازمه ي مركّب بودن وجود محض ، مقيّد بودن است. و اين خلف و تناقض است. چون مقيّد بودن يعني غير محض بودن كه نقيض محض بودن است. پس وجود صرف ، منزّه از هر گونه تركيب است. چه تركيب خارجي ، چه عقلي و چه وهمي. و چنين وجودي عين وحدت و يگانگي است. لذا از صرافت و وجوب وجود خدا ، اسم الاحد انتزاع مي گردد.

همچنين چنين وجودي دوّمي بر نمي دارد. چون لازمه ي دومي نيز دوگانگي و تمايز و مقيّد بودن است. پس او دومي بردار نيست ؛ لذا واحد است. به اين ترتيب اسم الواحد از ذات خدا انتزاع مي شود.

و چون وجود محض زوال و عدم نمي پذيرد لذا او همواره ثابت است. و از اينجا اسم الثابت و الحقّ براي او انتزاع مي گردد. چرا كه حقّ نيز به معني ثابت است.

و چون وجود محض به خودي خود ظهور دارد و ظهور ماهيّات نيز با اوست او را نور گفته اند. چون نور خود عين روشني بوده ديگر امور را نيز روشن مي كند.

و چون او نزد خود حاضر است و همه ي موجودات در محضر اويند او را عالِم و عليم گويند. چون علم يعني حضور چيزي نزد چيز ديگر.

و چون هر مطلقي احاطه ي وجودي بر مقيّد دارد ، خدا را محيط نامند.

و چون وجود مقيّد در پيدايش و بقائش بند به وجود محض است خدا را قيّوم گويند.

و چون نامحدود است ، كرانه ندارد ؛ لذا صمد است. توجّه! صمد به معني بي نياز نيست، بلكه بي نيازي، لازمه ي صمديّت است؛ صمد يعني آنچه خلاء در او راه ندارد؛ يعني آنچه عدم در او را ندارد. يعني بي كران ؛ يعني موجودي كه نه كران داخلي دارد نه كران خارجي.

و چون وجود محضي غير او نيست لذا كسي نيست كه شكست دهنده ي او باشد پس عزيز (شكست ناپذير) است.

و چون از وجود نامحدود و بي كرانه چيزي جدا نمي شود پس لَم يَلِد ؛ و چون عين وجود از چيزي پديد نمي آيد پس و لَم يُولَد.

و چون خلل در او و ظهوراتش نيست حكيم است.

و ...

و به همين ترتيب اسماء ديگر حقّ تعالي يك به يك از ذات واحد بسيط انتزاع مي شوند.

بنا بر اين ، خداي تعالي يك حقيقت بيش نيست و آن وجود است. و اسماء و صفات از همين يك حقيقت انتزاع مي شوند. لذا كثرتي در ذات احدي نيست. اگر كثرتي در اسماء و صفات او ديده مي شود از ضعف ادراك انتزاع كننده است و الّا براي واصل به مقام احديّت كه مقام فناست ، جز خدا هيچ نيست.

 

7ـ صفت عدالت

خدا عادل است يعني ظلم در مورد او فرض ندارد. اگر فرد الف به گردن فرد ب، حقّي داشته باشد و فرد ب آن حقّ را ادا نكند، در حقّ فرد الف، ظلك كرده است. امّا كسي را بر وجود محض و كمال مطلق حقّي نيست كه با ادا نكردن آن، ظالم شمرده شود. لذا ظلم براي وجود محض، اساساً فرض معقول ندارد. لذا او عادل است به اين معني كه ظلم در مورد او غير قابل فرض مي باشد. كسي كه خداي ظالم را تصوّر مي كند يقيناً چيزي غير از خدا را تصوّر نموده است.

مطلب ديگر آنكه:

ظلم، نقص بوده امر عدمي است؛ و خدا يعني وجود محض؛ و وجود محض با عدم جمع نمي شد. لذا ظلم در مورد خدا فرض ندارد. پس او ظالم نيست و ظلم در مورد او فرض معقول ندارد.

جالب است كه در قرآن كريم حتّي يكبار هم اسم عادل در مورد خدا استعمال نشده است؛ همه جاي قرآن سخن از ظالم نبودن خداست.

 

8ـ رحمت از صفات كمال است؛ و هر كمالي از سنخ وجود است. و وجود يعني خدا. پس رحمت از صفات خداست.

وجود در موجودات، با درجات مختلف ظهور كرده است؛ و چون رحمت، از سنخ وجود و مساوق وجود است، رحمت هم در موجودات، به صورت تشكيكي ظهور مي كند. و هر مرتبه از رحمت نسبت به مرتبه مادون خود، رحمت خاصّ و مضاعف (مضاعف در شدّت) است؛ كه اين رحمت خاصّ را در قياس با رحمت عامّ (اصل رحمت)، رحمت رحيميّه گويند؛ و آن رحمت عامّ را كه مساوق اصل وجود است نه مرتبه ي وجود، رحمت رحمانيّه گويند.

پس خدا (وجود) از آن جهت كه با همه موجودات است، رحمان است؛ رحمت رحمانيّه و رحمت واسعه است. امّا آنجا كه ظهورش بيشتر و شديدتر است، افزون بر رحيم (اصل حضور وجود)، رحيم نيز هست؛ يعني با شدّت بيشتر رحمت بودنش ظاهر است. پس اگر جماد را با نبات قياس كنيم، خدا نسبت به نبات، رحيم است. اگر نبات را با حيوان قياس كنيم، نسبت به حيوان، رحيم است. و اگر حيوان را با انسان قياس كنيم، نسبت به انسان، رحيم است. و اگر انسان مؤمن را با غير مؤمن قياس كنيم، نسبت به مؤمن ـ كه شدّت وجودي بيشتري دارد ـ رحيم است. و اگر مؤمنان را با انبياء و اولياء قياس كنيم، نسبت به انبياء و اولياء، رحيم است.

لذا رحمت رحمانيّه، قياس بردار نيست ولي رحمت رحيميّه، در مقام قياس، نه از ذات وجود، بلكه از مراتب وجود انتزاع مي شود.

 

8ـ هدايت و ضلالت از اسماء فعليّه اند و از نسبت مخلوقات با خدا انتزاع مي شوند. اگر كسي در مسير اشتداد كمال (اشتداد وجود) باشد، او مشمول هدايت حضرت وجود است؛ امّا اگر كسي در مسير اشتداد وجود نباشد و در حال افول در مراتب وجود باشد، او مسير كمال (اشتداد وجود) را گم كرده است. و ضلالت يعني راه گم كردن. توجّه شود كه خدا را مضلّ نتوان گفت. ضلالت امر عدمي است و امور عدمي را نمي توان به وجود نسبت داد. ضلالت وصف عبد است، كه مي تواند جهات عدمي هم داشته باشد؛ لكن از آنجا كه خود عبد، فعل خداست، ضلالت هم به نحو فعل و البته از باب مجاز، به خدا قابل اسناد است.

 

9ـ تمام اسماء خداوندي را مي توان با عقل انتزاع نمود؛ لكن عقل داريم تا عقل. محصول يك عقل را هم هر عقلي ادراك نمي كند. بلكه تمام دين، از اصول و فروع، عقلي اند؛ امّا با عقل انسان كامل نه با عقل هر كسي. برخي ها همان توحيد را هم به زور با عقلشان مي توانند بفهمند در حالي كه برخي ها حتّي برخي فروع دين را هم با عقلشان مي فهمند. عقل هم خودش مراتب دارد. عقل هيولاني كجا و عقل مستفاد كجا؟

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها