0

پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی

 
mmpbabalhavaej
mmpbabalhavaej
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1394 
تعداد پست ها : 563
محل سکونت : فارس

پاسخ به:پرسش و پاسخ ویژه توحید و خداشناسی
پنج شنبه 17 تیر 1395  12:10 AM

پرسش: منظور از اينكه (هرصفتي نشان ميدهد كه غير از موصوف است و...) در خطبه 1 نهج البلاغه چيست؟

 

پاسخ:

فرمودند: « أَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ وَ كَمَالُ التَّصْدِيقِ بِهِ تَوْحِيدُهُ وَ كَمَالُ تَوْحِيدِهِ الْإِخْلَاصُ لَهُ وَ كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ و مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ»

ترجمه:

« سر آغاز دين، خداشناسى است، و كمال شناخت خدا، باور داشتن، او، و كمال باور داشتن خدا، شهادت به يگانگى اوست؛ و كمال توحيد (شهادت بر يگانگى خدا) اخلاص، و كمال اخلاص، نفي صفات از خداست، زيرا هر صفتى نشان مى‏دهد كه غير از موصوف، و هر موصوفى گواهى مى‏دهد كه غير از صفت است، پس كسى كه خداي سبحان را وصف كند او را به چيزى نزديك كرده، و با نزديك كردن خدا به چيزى، او را دو تا كرده، و با دو تا كردنش، اجزايى براى او تصوّر نموده؛ و با تصّور اجزا براى خدا، او را نشناخته است. و كسى كه خدا را نشناسد به سوى او اشاره مى‏كند و هر كس به سوى خدا اشاره كند، او را محدود كرده، و هر كه او را محدود داند برايش عدد قائل مي شود.»

 

شرح اجمالي:

1ـ « أَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ»

دو احتمال دارد.

الف: دين، با خداشناسي آغاز مي شود. لذا مكتبي كه به خدا قائل نيست، اسم دين بر او سزا نيست.

ب: اوّل و اساس دين هر كسي، به خداشناسي اوست. لذا كسي به حقيقت دين نمي رسد مگر با خداشناسي حقيقي. لذا آنكه ظاهراً ديندارخوبي است ولي خداشناس خوبي نيست، در حقيقت، ديندار خوبي هم نيست؛ وزن دينداري افراد، به وزن خداشناسي آنهاست نه به كميّت و ظاهر اعمال آنها. چه بسا كسي بسيار عابد و زاهد باشد ولي دينش پر كاهي ارزش نداشته باشد. وزن خداشناسي افراد نيز به ميزان شكوفايي عقل آنهاست. اغلب دينداران، خداشناسي وهمي و خيالي دارند نه خداشناسي عقلي؛ حتّي بسياري از به ظاهر علما هم دينداري عقلي ندارند.

« عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ سُلَيْمَانَ عَنْ أَبِيهِ قَالَ قُلْتُ لِأَبِي عَبْدِ اللَّهِ الصَّادِقِ ع فُلَانٌ مِنْ عِبَادَتِهِ وَ دِينِهِ وَ فَضْلِهِ كَذَا وَ كَذَا قَالَ فَقَالَ كَيْفَ عَقْلُهُ فَقُلْتُ لَا أَدْرِي فَقَالَ إِنَّ الثَّوَابَ عَلَى قَدْرِ الْعَقْلِ إِنَّ رَجُلًا مِنْ بَنِي إِسْرَائِيلَ كَانَ يَعْبُدُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ فِي جَزِيرَةٍ مِنْ جَزَائِرِ الْبَحْرِ خَضْرَاءَ نَضِرَةٍ كَثِيرَةِ الشَّجَرِ طَاهِرَةِ الْمَاءِ وَ إِنَّ مَلَكاً مِنَ الْمَلَائِكَةِ مَرَّ بِهِ فَقَالَ يَا رَبِّ أَرِنِي ثَوَابَ عَبْدِكَ هَذَا فَأَرَاهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ ذَلِكَ فَاسْتَقَلَّهُ الْمَلَكُ فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْهِ أَنِ اصْحَبْهُ فَأَتَاهُ الْمَلَكُ فِي صُورَةِ إِنْسِيٍّ فَقَالَ لَهُ مَنْ أَنْتَ قَالَ أَنَا رَجُلٌ عَابِدٌ بَلَغَنَا مَكَانُكَ وَ عِبَادَتُكَ بِهَذَا الْمَكَانِ فَجِئْتُ لِأَعْبُدَ مَعَكَ فَكَانَ مَعَهُ يَوْمَهُ ذَلِكَ فَلَمَّا أَصْبَحَ قَالَ لَهُ الْمَلَكُ إِنَّ مَكَانَكَ لَنَزِهَةٌ قَالَ لَيْتَ لِرَبِّنَا بَهِيمَةً فَلَوْ كَانَ لِرَبِّنَا حِمَارٌ لَرَعَيْنَاهُ فِي هَذَا الْمَوْضِعِ فَإِنَّ هَذَا الْحَشِيشَ يَضِيعُ فَقَالَ لَهُ الْمَلَكُ وَ مَا لِرَبِّكَ حِمَارٌ فَقَالَ لَوْ كَانَ لَهُ حِمَارٌ مَا كَانَ يَضِيعُ مِثْلُ هَذَا الْحَشِيشِ فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَى الْمَلَكِ إِنَّمَا أُثِيبُهُ عَلَى قَدْرِ عَقْلِه» (بحار الأنوار، ج‏1، ص84)

ترجمه:

«از محمد بن سليمان از پدرش رسيده كه او گفته: به حضرت ابى عبد اللَّه امام صادق (عليه السّلام) گفتم: فلانى عبادت و بندگى و دين و آئين و فضل‏ و برتريش چنين و چنان است، حضرت فرمودند: عقلش چگونه است؟ گفتم: نمي دانم، فرمودند: ثواب و پاداش، به اندازه ي عقل است، همانا مردى از بنى اسرائيل در جزيره‏اى از جزيره‏هاى دريا كه سبز و خرّم و داراى درخت بسيار و آب پاكيزه‏اى بود خداى تواناى بزرگ را عبادت و بندگى مي نمود، و فرشته‏اى از فرشتگان از آنجا كه او بود گذشت و گفت: پروردگارا پاداش اين بنده‏ات را به من نشان بده! خداى تواناى بزرگ آن را به او نشان داد؛ فرشته آن پاداش را اندك شمرد. خداى تواناى بزرگ به او وحى كرده كه با او همراه باش! آن فرشته به شكل آدمى نزد او آمد، مرد بنى اسرائيلى به او گفت: تو كيستى؟ فرشته گفت: من مردى عبادت‏كننده هستم، از جاى تو و عبادت و بندگيت در اينجا آگاه شده‏ام. من آمدم تا با تو عبادت كنم. پس روزش را با او بود، چون صبح شد فرشته به او گفت: جاى تو پاك و پاكيزه است. مرد بنى اسرائيلى گفت: كاش براى پروردگار ما چهارپايي بود. اگر پروردگار ما الاغى مي داشت آن را در اينجا مي چرانديم، زيرا اين گياهان تباه مى‏شوند (و از آن نفع و سودى به دست نمى‏آيد) فرشته به او گفت: پروردگار تو الاغ ندارد؟ مرد بنى اسرائيلى گفت: اگر براى او الاغى بود اين گونه گياهان تباه نمى‏گشتند. پس خداى توانا و بزرگ به فرشته وحى نمود كه او را به اندازه ي عقلش پاداش مى‏دهم.»

اين عابد، آنقدر اهل عبادت بوده كه رفته است به يك جزيره تا فقط در خدمت خدا باشد، امّا خداشناسي اش بچّه گانه بوده است. توهّم نموده كه اگر خدا در آن جزيره چهارپايي نداشته باشد، علفها هدر مي روند و خدا زيان مي كند. ما شبيه اين پندارها را فراوان در افراد مي بينيم؛ مثلاً مي گويند: « خدا فلان كار را كرده، چه فايده اي دارد؟» انگار خدا دنبال فايده است. يا مي گويند: « خدا چه هدفي از خلقت موجود داشت؟» طرف توهّم كرده كه خدا هم هدفي دارد، در حالي كه هدف داشتن نشانه ي نقص است. هدف يعني آن كمالي كه شخص مي خواهد به آن برسد. خدا براي مخلوقات، هدف تعيين نموده، يعني برايشان نقطه ي كمالي تعيين كرده تا به آن برسند، امّا خودش هيچ هدفي ندارد. او مي آفريند، چون ذات آفرينشگر است. لذا فذض خداي غير خالق، فرض خدايي است كه خدا نيست؛ مثل فرض دايره ي غير گرد؛ دايره ي غير گرد، يعني دايره اي كه دايره نيست.

 

2ـ « وَ كَمَالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ وَ كَمَالُ التَّصْدِيقِ بِهِ تَوْحِيدُهُ وَ كَمَالُ تَوْحِيدِهِ الْإِخْلَاصُ لَهُ »

اوج معرفت خدا اين است كه او را تصديق كني؛ يعني از معرفت ظنّي به معرفت برهاني حقيقي برسي. اوّلاً اغلب افراد و حتّي بسياري از علما، خدا را با براهيني چون برهان نظم و برهان حدوث اثبات مي كنند كه براهين سطح پاييني هستند. اين براهين، در واقع توليد ظنّ غالب (يقين روانشناسي) مي كنند نه يقين عقلي و منطقي. ثانياً اغلب آن افرادي كه براهين خداشناسي را بلد هستند، صرفاً قالب منطقي اش را بلد هستند و به عمق اين براهين علم ندارند. لذا يقينشان هم يقين روانشناختي است نه يقين عقلي حقيقي.

يقين عقلي حقيقي آن است كه خود به خود، به توحيد منجر شود. يعني اگر كسي تعقّل درستي از خدا داشته باشد به بداهت عقلي مي يابد كه خدا، دومي بردار و جزء بردار نيست.

و كمال توحيد آن است كه شخص، غير خدا را هيچكاره بداند و هيچكاره ببيند. نه خودش را كاره اي بداند نه ديگران. چنين كسي، نه توان خودش اميد مي بندد نه به توان و قضاوت ديگران اهمّيّت مي دهد. لذا براي چنين كسي خلوت و جلوت، پادشاه و گدا، مادّي و مجرّد، بهشت و جهنّم برابرند. يعني عملش در جلوت فرقي با خلوتش ندارد، به پادشاه بيش از گدا ارزش قائل نيست. همان گونه كه از مادّيّات دل كنده است از مجرّدات هم دل كنده است. همان گونه كه ميل رفتن به جهنّم ندارد، ميل بهشت رفتن هم ندارد، بلكه فقط و فقط خواهان خداست. به تعبير حضرت حافظ ـ قدّس سرّه ـ : « گلعذاري ز گلستان جهان ما را بس ــ زين چمن، سايه ي آن سرو روان ما را بس ــ من و همصحبتي اهل ريا دورم باد ــ از گرانان جهان، رطل گران ما را بس ــ قصر فردوس، به پاداش عمل مي‌بخشند ــ ما كه رنديم و گدا، دير مغان ما را بس ــ بنشين بر لب جوي و گذر عمر ببين ــ كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس ــ نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان ــ گر شما را نه بس اين سود و زيان، ما را بس ــ يار با ماست چه حاجت كه زيادت طلبيم ــ دولت صحبت آن مونس جان ما را بس ــ از در خويش خدا را به بهشتم مفرست ــ كه سر كوي تو از كون و مكان ما را بس ــ حافظ از مشرب قسمت گله بي انصافيست ــ طبع چون آب و غزل‌هاي روان ما را بس.» و در جايي فرموده است: « پدرم روضه ي رضوان به دو گندم بفروخت ــ ناخلف باشم اگر من به جُويي نفروشم.» يعني آدم(ع) به خاطر دو گندم، بهشت را از دست داد، من پسر ناخلف او هستم اگر بهشت را با يك جو معامله نكنم. يعني يك جو ديدار خدا براي من از بهشت ابدي ارزشمندتر است.

و بزرگواري از عرفاي حاضر فرموده اند: « « آقا من كاري نه به جبرئيل دارم، نه به عزرائيل دارم، نه به مُلك و ملكوت دارم، من گرفتار دل و شه جان دلبرم.» اين يعني كمال توحيد، اين يعني اخلاص كه حتّي از فرشتگان هم دل بركني كجا رسد از مادّيّات.

اين مضمون در برخي روايات آمده كه : « نمرود دستور داد در سواد كوفه هيزم را جمع كنند و اين هيزم در قريه‏اى به نام قطنانا در كنار نهر كوثا فراهم آوردند. نمرود امر كرد در آنجا آتشى افروختند و خواستند ابراهيم عليه السّلام را در ميان آتش بياندازند ولى از اين كار ناتوان شدند (به سبب بزرگي آتش). شيطان آمد و براى آنها منجنيق درست كرد و ابراهيم را در آن گذاشتند و به آتش انداختند، در بين زمين و آسمان جبرئيل آمد و گفت آيا حاجتى دارى؟ گفت: به شما نيازى ندارم خداوند خود مرا كفالت مى‏كند و نگهبان من مى‏باشد. بعد از آن ميكائيل آمد و گفت: اگر بخواهى اين آتش را خاموش مى‏كنم، چرا گنج‏هاى آب و باران‏ها دست من مى‏باشد، گفت از شما نمى‏خواهم. سپس فرشته ي باد آمد و گفت اگر بخواهى اينها را از اينجا پراكنده مى‏سازم، گفت نمى‏خواهم. جبرئيل گفت: از خداوند طلب كن! گفت: خداوند خود به حال من آگاه است و مرا مى‏نگرد.»

اين است حقيقت توحيد و اين گونه بود ابراهيم(ع) كه قهرمان توحيد نام گرفت. چنين كسي مي تواند سر اسماعيل خويش را ببرد اگر خدا فرمان دهد.

 

3ـ « وَ كَمَالُ الْإِخْلَاصِ لَهُ نَفْيُ الصِّفَاتِ عَنْهُ لِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غَيْرُ الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غَيْرُ الصِّفَةِ فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَّأَهُ وَ مَنْ جَزَّأَهُ فَقَدْ جَهِلَهُ و مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ أَشَارَ إِلَيْهِ وَ مَنْ أَشَارَ إِلَيْهِ فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ »

روشن است كه صفت، چيزي است غير از موصوف، مثلاً علم چيزي غير از خود عالم است؛ قدرت چيزي غير از خود قادر است.

اخلاص در توحيد آن است كه از خلق خدا دل بكني و تنها اوصاف خدا را ببيني؛ يعني همه چيز را آية الله ببيني و صفات و اسماء خدا را در اشياء شهود كني؛ و بالاتر از آن اين است كه همه ي صفات را يكي ببيني؛ و اوج اخلاص ـ در كلام حضرتش آمد ـ آن است كه اصلاً صفتي نبيني، بلكه ذات باري تعالي را شهود كني. مقام دوم (همه ي صفات را عين هم ديدن)، فناء در صفات است، و مقام سوم (فقط ذات را ديدن)، فناء در ذات. لذا تا زماني كه بنده به اينجا نرسيده، مصداق اين آيه خواهد بود كه: « وَ ما يُؤْمِنُ أَكْثَرُهُمْ بِاللَّهِ إِلاَّ وَ هُمْ مُشْرِكُون ــ و مؤمن نمي شوند اكثرشان به الله مگر آنكه مشرك هستند.» يعني اكثر مؤمنان، همچنان مشرك هستند؛ حتّي بسياري از سالكان و عارفان هم هنوز مشرك به شرك خفي هستند. توحيد حقيقي آنگاه است كه جز خدا هيچ نبيني، حتّي اسماء و صفات هم نبيني.

آنكه صفات خدا را مي بيند، او ذات را با چيزي همراه ديده است. و آنكه ذات را همراه چيزي ببيند، به نوعي او را چندگانه دانسته است. و آنكه چندگانه اش داند، به نوعي او را قابل تجزيه دانسته است، اگر چه تجزيه ي اعتباري. و آنكه خدا را قابل تجزيه بداند، جاهل به حقيقت خدا و جاهل به حقيقت توحيد است.

چرا در مقام شهود صفاتي، هنوز شخص چندگانه پرست است؟

چون صفات با لحاظهاي گوناگون ذات، قابل اعتبارند. مثلاً ذات خداوندي از آن لحاظ كه افاضه مي كند، فيّاض است؛ از آن لحاظ كه عدم در ساحتش راه ندارد، صمد است؛ از آن لحاظ كه از چيزي پديد نيامده، لم يولد؛ از آن لحاظ كه چيزي او جدا نمي شود، لم يلد؛ و ... . پس آنكه شهود صفات مي كند، ذات را داراي لحاظهاي گوناگون مي بيند؛ و روشن است كه يك ذات داراي چندين لحاظ، به نوعي قابليّت تجزيه دارد؛ يعني تجزيه ي عقلي مي شود به لحاظهايي كه دارد. در اين حال، شخص مي تواند اشاره ي عقلي و قلبي داشته باشد به خدا و صفاتش. و هر اشاره اي، نوعي محدود كردن است. بالاخره، ذات ذات است و صفت نيست و صف، صفت است و ذات نيست؛ پس ذات محدود مي شود به اين اينكه صفت نباشد. و آنكه خدا را محدود دانست، به نوعي او را قابل شمارش دانسته است؛ يعني همين كه بگويي ذات و صفت، او را شمرده اي؛ يكم ذات و دوم صفت. در حالي كه خدا، يك عددي نيست؛ او يك وجودي است؛ يعني يكي است كه دومي براي او فرض ندارد. لذا فرمودند: « ... وَاحِدٌ لَا بِتَأْوِيلِ عَدَد» و باز فرمودند: « ... اللَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ هُوَ وَاحِدٌ لَا وَاحِدَ غَيْرُه».

وقتي شخص، تمام صفات را عين هم ديد، يعني از كثرت لحاظها رهيده است؛ لذا نائل به توحيد صفاتي شده است. امّا هنوز مشرك است؛ چون هنوز ذات را همراه صفت مي بيند؛ لذا دوگانه پرست مي باشد. پس كمال اخلاص در توحيد آن است كه انسان ذات را ببيند بدون هيچ لحاظي. در اين مقام، عارف، جز خدا، هيچ نمي بيند؛ حتّي خود را هم نمي بيند.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها