0

گلستان سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت شمارهٔ ۹
شنبه 15 خرداد 1395  11:01 AM

به دوستان گله آغاز کرد و حجت ساختم که خان و مان من این شوخ دیده پاک برُفت

شنیده‌ام که درین روزها کهن پیری

خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت

بخواست دخترکی خبروی گوهر نام

چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت

چنان که رسم عروسی بود تماشا بود

ولی به حمله اوّل عصای شیخ بخفت

کمان کشید و نزد بر هدف که نتوان دوخت

مگر به خامه فولاد جامه هنگفت

پس از خلافت و شنعت گناه دختر نیست

ترا که دست بلرزد گهر چه دانی سفت

سود دریا نیک بودی گر نبودی بیم موج

صحبت گل خوش بدی گر نیستی تشویش خار

دوش چون طاووس می نازیدم اندر باغ وصل

دیگر امروز از فراق یار می پیچم چو مار

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها