0

گلستان سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت شمارهٔ ۲۸
شنبه 15 خرداد 1395  10:27 AM

درویشی را شنیدم که بغاری در نشسته بود و در بروی از جهانیان بسته و ملوک و اغنیا را در چشم همت او شوکت و هیبت نمانده

آز بگذار و پادشاهی کن

گردن بی طمع بلند بود

هر کرا بر سِماط بنشستی

واجب آمد به خدمتش برخاست

دیده شکیبد ز تماشای باغ

بی گل و نسرین به سر آرد دماغ

ور نبود دلبر همخوابه پیش

دست توان کرد در آغوش خویش

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها