0

بوستان سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت در صبر بر جفای آن که از او صبر نتوان کرد
چهارشنبه 12 خرداد 1395  7:52 PM

شکایت کند نوعروسی جوان

به پیری ز داماد نامهربان

که مپسند چندین که با این پسر

به تلخی رود روزگارم بسر

کسانی که با ما در این منزلند

نبینم که چون من پریشان دلند

زن و مرد با هم چنان دوستند

که گویی دو مغز و یکی پوستند

ندیدم در این مدت از شوی من

که باری بخندید در روی من

شنید این سخن پیر فرخنده فال

سخندان بود مرد دیرینه سال

یکی پاسخش داد شیرین و خوش

که گر خوبروی است بارش بکش

دریغ است روی از کسی تافتن

که دیگر نشاید چنو یافتن

چرا سرکشی زان که گر سرکشد

به حرف وجودت قلم درکشد؟

یکم روز بر بنده‌ای دل بسوخت

که می‌گفت و فرماندهش می‌فروخت

تو را بنده از من به افتد بسی

مرا چون تو دیگر نیفتد کسی

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها