0

بوستان سعدی

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

حکایت شحنه مردم آزار
چهارشنبه 12 خرداد 1395  5:45 PM

گزیری به چاهی در افتاده بود

که از هول او شیر نر ماده بود

بداندیش مردم به جز بد ندید

بیفتاد و عاجزتر از خود ندید

همه شب ز فریاد و زاری نخفت

یکی بر سرش کوفت سنگی و گفت:

تو هرگز رسیدی به فریاد کس

که می‌خواهی امروز فریادرس؟

همه تخم نامردمی کاشتی

ببین لاجرم بر که برداشتی

که بر جان ریشت نهد مرهمی

که دلها ز ریشت بنالد همی؟

تو ما را همی چاه کندی به راه

بسر لاجرم در فتادی به چاه

دو کس چه کنند از پی خاص و عام

یکی نیک محضر، دگر زشت نام

یکی تشنه را تاکند تازه حلق

دگر تا بگردن درافتند خلق

اگر بد کنی چشم نیکی مدار

که هرگز نیارد گز انگور بار

نپندارم ای در خزان کشته جو

که گندم ستانی به وقت درو

درخت زقوم ار به جان پروری

مپندار هرگز کز او برخوری

رطب ناور چوب خر زهرهٔ بار

چو تخم افگنی، بر همان چشم‌دار

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها